بنده خداها چقدر عاصی شدند ! نیرو انتظامی ایران را بفرستیم کمک اینا ما ها راحت بشیم ! ـ
جوابیه راننده تاکسیجان تو که میدونی من خیرتو میخوام چرا گوش نمیدی به من ؟! ... اوسا من که گفتم کسایی که بادمجون دوست دارند نخونن ( البته کامنتها نشون میده همه اونا که دوست داشتن خواندهاند : دی
یک نفری که کامنت گذاشته بودی چطوری کامنت بذاری ! ... یکی از گزینهها در بالای پنجره نوشتن کامنت ، به شما فصایی برای نوشتن آدرس و اسمتان میدهد
جوابیه علیرضاجان من هم معتقدم مهم نیست یه عالمه آدم بخونن و نظر ندن یا اینکه یکی بخونه و هزارتا نظر بده ... مهم اینه که جایی داریم که حرفمون رو بزنیم و باشه تا اگه کسی خواست بخونه ... حرفایی که هرجایی و به هر کسی نمیتونیم بزنیم به دلایل گوناگون ... ـ
نیماجان عرض کردم که ... بطور کلی ... نه صرف بادمجان ! ... البته این نظر منههاآآآآآ : آره اگه یک مرد نسبت به اجسام دراز و ضخیم مختلف علاقه زیادی نشون بده خب یه جورایی جای بررسی داره !!! راستی من موفق نشدم برات کامنتمو ثبت کنم با اجازت اینجا مینویسم : ـ من اون موقعها میخواستم زورو باشم و شنل داشته باشم ... اکثر عکسهام یه ملافه این نقش خطیر رو داشت... یکم که بزرگتر شدم میخواستم نینجا بشم هرکی دوستمو میدزدید فیش فوشتش کنم! ... مدرسه که رفتم میخواستم مهندس باشم خوشتیپ بشم اون خانومه با من برقصه ! ... ... القصه الان که فقط میخوام پولدار باشم بتونم همه کارایی که میخوام انجام بدم . حالا کی برسه اون روزی که به امروز بخندم خدا میدونه ... ـ
آوینجان یک سوال داشتم : چند سالت هست ؟ ... این جوابیه نیست ، کنجکاوی شخصیه ...ـ
فرنازجان ... من نتونستم کامنتتو ترجمه کنم ... اگه منظورت رو از "سیستماتیک" و "یکی" را برام روشن کنی شاید بتونم یاد بدم ...ـ
آاااام ... یه اشکاله کوچیک پیش اومده ... ؟! ... همسایمون بعد از مدتی که از طلاقش گذشته بود دوباره ازدواج کرده ... و الان بجای صدای جنگودعوا و دادوبیداد زن قبلی صداهای دوستانهای از خانوم جدیدشان میآید ... زیادی دوستانه ... کلمه هم نهها !...صدا !!! ... الان احساسم شبیه یه بچه آفریقاییه فقیره که دست یک توریست عرب بستنی میوهای دیده باشه !!! ... حیف بستنی نیست دست عرب ؟؟؟ اینم دقیقاً همینطوره !!! ـ
نتیجهگیری غیرمنطقی :گیریم که من دریچه کولر اتاقخوابم را نبسته باشم !؟؟ دِ لامصب تو نمیفهمی زمستونی باید دریچه کولر اتاقخوابتونو ببندی ؟؟؟ پن : این ازدواجشون هم مدت زیادی دوام نخواهد آورد ... من تجربه نکردم ... ولی میدونم در زمان به این کوتاهی ، این زنش هم از این "صداها" به چیزی که میخواد نمیرسه
کسانی که خورش بادمجان دوست دارند نخوانند . . . . . . . . . . آقا من از بچگیم با خورش بادمجون مشکل داشتم ! ... اصلاً قیافه خورشتشو که میدیدم یاد "پیپی" میافتادم!! ولی از شانس بد من انگار مادرعزیزترازجان بنده آشپزی را از کتابی یاد گرفتهاند که هر پنج صفخه یکبار دستور آشپزی خورش بادمجان را نوشته بوده !!!!!! ـ ـ البته ناگفته نماند اینکه یک مرد بطور ذاتی از چیزهای دراز و ضخیم و قهوهای خوشش نیاید چندان غیر طبیعی نیست و طبق اصول پزشکی اگر اینطور نباشد باید در جنسیت و یا سلامت ژنتیکش شک کرد !!!!!! ـ
ـ ... راه دور چرا ؟! نمونش همین مادرعزیزترازجان بنده ! یکریز حرف از آزادی بیان و مشتقاتش میزنه ولی در یک حکومت یکنفره ( حکومت ایشان بر بنده ) نمیتواند آزادی برای من قایل شود ! ... به همین سادگی آقا من امشب حال نمیکونم با تیلیف صوحبت کونم موشکیلیه ؟؟؟!!! ـ ـ " چی ؟؟؟ ... بــــــــــــعله ! همینجا نشسته ( یه چیزی تو مایههای همون آفتابه ) ... بیا عزیزم با تو میخوان صحبت کنن ( و اگه قیافه هم بگیرم همچین بلند میگه " زشته بیا صحبت کن" که طرف و همه همسایههای طرف میفهمن من نمیخواستم باهاش صحبت کنم !!! ـ من شدیداً مایلم امتحان کنم ببینم دختر زیبای اون آشنامون که مادر میخواهد سر به تنشان نباشد اگه زنگ بزنه بخواهد با بنده سراپا بیتقصیر مصاحبت نماید آیا لیکن ولکن اهل منزل اجازه مسالت میفرمایند که صحبت حاصل شود و باز هم میگویند صحبت کن اگرنه زشت میشود یا خیر ؟؟؟؟؟؟ البته واضح و مبرهن آنکه ما نخواهیم صحبت نمودن که من مثبت باشم !!! ـ ... گفتم مثبت ! ـ این مثبت و منفی شدن ما هم شده سوژه !!! اولاً من نمیفهمم مگه من میخوام با خواهر بعضی دوستان بروم سینما یا نمیدونم چی که بحث میکنن که من مثبتم یا منفی ؟! اصولاً و رسماً ایشان را سننه !!!ـ حالا هرچی هم که میگم من مثبتم ... من ماله یه خانوم دکترم که صبح به صبح فقط میرم تا پادگان و برمیگردم اینا میگن دروغ میگی ... عجب آدمایی پیدا میشن !!! ... میگم نکنه بخاطر اینه که خانوم دکترا پادگان نمیرن یا پادگان با تانک میرن ؟ تازشم همیشه گفتم : باید دید منظور از بچه مثبت چیه ؟ ... اجازه بدین یک مثال بزنم ... ؛ فرض کنید یک دختر و پسر در فاصله 6 کیلومتری از هم با هم حرف بزنن خب اینکه معقول نیست البته چون صداشون بهم نمیرسه !!! ... سه متری ! .. بله سه متری همدیگه بایستن حرف بزنن خب اینا مثبت هستن بریم سراغ اصل استقرا پس اگه در 2 متر و 99 سانتیمتری هم باشن مثبتن و اگه در 2 متر و 98 سانتیمتری هم باشن مثبتن و اگه در 2 متر و 97 سانتیمتری هم باشن مثبتن و به همین صورت میرسیم به اینکه در 0 متر و 1 سانتیمتری هم هم مثبت اند لذا با استفاده از حد خواهیم داشت در یک هزارم میکرون فاصله هم مثبت هستن و با توجه به اینکه در این فاصله ... و لذا ما نتیجه گرفتیم این دو نمونه آماری همچنان مثبت هستن پس مثبت هستن حتی در آن فاصله کم که در حد صفر میشود اما نکته اینه که من چون در این فواصل نبودم مثبت محسوب نمیشوم لابد !!!!!! ـ
نتیجهگیری منطقی : من مثبت ! ـ
نتیجهگیری غیر منطقی : شما در آسیای مرکزی خانه باشید و من در آفریقای جنوبی " من همانجا کنار شما نشستم"! الان گوشی را میدهم باهاش صحبت کنین !!!!!!ـ
خانومه کرایهاش را داد ولی راننده اعتراض کرد که چرا صبر نمیکنید برسیم بعد کرایه را بدهید !!ـ اینجوریشو ندیده بودیم ! همشون نرسیده قرقر میکنن که چرا کرایتونو آماده نکردین و ما آه و فغان مینماییم که همینه که هست اینیکی میگه چرا زود کرایه میدین ! ـ
مافوق سرتنگ نامه را تا پایان وقت امضا نکرده بود چون کمیسیون بوده و با خودم گفتم الان سرتنگ ( سرهنگ خودمان ) ناراحت میشه ولی وقتی فهمید گفت بهتر !!!!!! ـ باورش مشکله ! ـ
نتیجهگیری منطقی : یا همه یهجوری بودن یا من ؟؟؟
نتیجهگیری غیرمنطقی : من جنبه رفتار منطقی ندارم !!! ـ
من خوب فکرهامو کردم و دیدم من بجز عکاسی برای یک شغل دیگه هم استعداد دارم ! ـ ... میدونین چی دیدم که باعث شد به این نتیجه برسم ؟؟؟؟
پ.ن دستگاهه نشون میده 269 کالری سوزوندی ... خب ... این یعنی چند کیلو لاغر شدی ؟؟؟
اوس راننده ... رانندهتاکسی خیلی ممنون . موافقم با نظرت ... خودم هم حدس میزدم با این روده دراز من مینیمال جور در نمیاد ! ... ولی خب ... سعیم رو کردم !!! ـ
نداجان اون نتیجه بگومگوهای اون دوتا بود و نتیجهای که دیوونه از اونا گرفته بود و برای من نقد میکرد ... ولی دور از عقل هم نبود ... همگی شدنی بودن !!! ... راستی تا یادم نرفته لطفاً آدرس وبلاگت رو هم ؛ اگر داری بهم بگو ممنون میشم
عرایض ! ـ
امروز به این نتیجه رسیدم که آمریکا برای اشغال ایران فقط کافیه تو ایران شایعه کنه "سربازا اجازه ندارن در زمان جنگ سیگار بکشند" !!!!!! ـ به این ترتیب نودوپنج درصد سربازهای ما با شنیدن خبر جنگ فراری میشوند !
ـ ... سرباز وطن ( من! من! ) جونش رو گرفته کف دستش برای دفاع از وطن ... خصوصاّ نوامیس وطن ( آی جووووون ! خوشگلا باید بر... ) اونوقت تو خیابون با اورکت گل و گشاد میبینینش میخندین ( منظور باز هم به من ! ) ؟؟؟ ... آخه سربازی که ماهی سیهـــــــزااااار تومن ! حقوقش هست میخواین بره تمام حقوقش رو بده که یک اورکت نظامی بخره ؟؟؟ ... روی صحبتم خصوصاً با دخترای دبیرستان نزدیک خونمونه ؛ عزیزان من شما باید به سربازا ... خصوصاً به افسرهای [ارتش] کشورتون روحیه بدین ! مثلاً شمارش رو بگیرین دستتون رو بندازین دور گردنشون به زور هم که شده ( محال اجازه بدیم ... محال !... ولی شما سعیتونو بکنید ! ... ) ماچشون کنین و بهشون خسته نباشین بگین !!!!!! ـ حالا بجا این کارا ما چی میبینیم ؟؟ ؛ امروز داشتم میومدم خونه یکی از همین خانوما رو به خانوم کنارش که ایشان هم جزو همون عدهای هستند که ما برای پاسداری از ایشان جانمان را در طبق اخلاص گذاردیایم ، گفت : "درس بخون مثل این نشی"!ـ
تابستون یه سر بریم زمحریر ... ض... ذم ؟ ... ظ؟؟!! ـ
ـ ... مثلاً تو بهشت ممکنه اکستازی بدن ، بدون عوارض جانبی و در جهنم میل جنسی رو صد برابر کنن ولی شورت آهنی رمزدار 90 رقمی تنت باشه !!! ـ
ـ ... مثلاً تو جهنم میل جنسی صدبرابر بشه و جز موجودی شبیه " محمود وبا " چیزی گیرت نیاد !!!!!! ـ
ـ ... مثلاً تو بهشت همش ازت کوییز بگیرن و تو همیشه بالاترین نمره رو بگیری !؟
ـ ... اینهمه سال تو بهشت و اوغات فراغت ؟؟؟ ... اوووممممممم ... یک تور بهشت گردی سیهزار روزه !ـ
ـ... تلویزیون بهشت همش فیلمهایی نشون بده که تو قهرمانش باشی و جالب اینکه همه خودشون رو در اون نقش میبینن !!!! ـ
تو فکرم به هر نفر چند حوری و حوری میرسه ؟؟؟ ... رنگها و سلیقههای مختلف ؟؟؟
تو جهنم میتونن بجای هوا ، بوی جوراب بذارن ! ـ
میدونستی سیگار و بوق زدن ، تو جهنم ممنوع بشه من با سر میرم ؟؟؟
راستی اصلاّ حواسم نبود : میشه تو جهنم رانندگی کرد ؟؟ ماشین هست یا بشقاب پرنده ؟!؟!؟
دوشهای حمام توی جهنم از پایین به بالا آب میپاشن و بجای لیف رنده "باید" بکشی به تنت !ـ
به به ... به به ... فیلمهای بهشت با شرکت حوریها و ... اصلاً تلویزیون اونجا هست ؟؟؟... اینترنت ، پلی استیشن ، ... تلفن ؟؟؟ ... بهجان عزیزت اگه اینترنت نباشه من نمیمیرم !!!!!! ـ
تو بهشت شمارهها همه رونده ... اصلاً هر شماره که بگیری وصل میشه به اونی که میخوای !!! ـ
تو جهنم گوشیها آنتن نمیدن !!! ... آتش نشانی هم اصلاً جواب نمیده !!! ـ
تو بهشت میذارن بریم "فضا" ؟؟؟ ... اصلاً فضا داره ؟ ... آسمون ؟؟... به شکل کره هست اصلاً فیزیک اونجا معنی داره ؟؟؟
نیماجان و آوین عزیز ... یادتونه گفتم نتیجه رو حتماّ بهتون میگم ... نتیجه این شد که اصلاً این هفته نیومد ! ـ
مشکل اصلی اینه که 24 ساعت زمان کممی برای شبانهروز هست ! کار - تفریح - خدمت - وبلاگ - فوقلیسانس - ... خلاصه همه اینا با هم ، بیش از 24 ساعت زمان نیاز داره ! ... ـ
حالا یک داستان خندهدار که هر لحظه یادش میافتم از خنده میمیرم : ـ توی ماشین سه نفر نشستن ! اولی یک کاری میکنه و علی میگه اینکه چیزی نیست بعد علی هم همون کار رو انجام میده و سه نفری میخندن و میگن اه و اوه و حالم بهم خورد و اَه اَه و خلاصه نفر سوم که دوست نداره خودشو معرفی کنه صبر میکنه تا یهجا توقف میکنن وسط اَه و اوه میگه حالا نوبت منه و بعد همون کار رو انجام میده و خودش در رو باز میکنه میره بیرون ... بعد از چند ثانیه وحید درحالی که خیلی خندش گرفته جلو دماغ و دهنش رو میگیره و میاد بیرون و چندتا بدوبیرا میگه و داره با سرفه سعی میکنه باقی گازهای سمی رو از ریههاش بیرون کنه !!! و نفر سوم که از خنده به در آویزون شده میبینه علی داره با حرکات دست ، گاز مربوطه رو از خودش دور کنه و داره داد میزنه " خفه شدَدَدَدَدَدَدَدَدَدَم !توروخدا یکی این کمربندو باز کنه ... من اینتو گیر افتادم!!!!!!" ـ ... نفر سوم از خنده داشت میافتاد تو جوب !!! ـ من امروز هر وقت یاد این قضیه میافتادم جلو قهقهم رو نمیتونستم بگیرم ... ـ
قبلاً میگفتن اجباری ... خیلی قبلتر میگفتن بردهداری ... الان که فرماندمون میگه مدارک ثبتنام بچمو ببر فلانجا ثبتنامش کن و یا اینارو ببر فلانجا بده فلانی و یا برو بانک اینو بریز به حسابم یا قبضمو پرداخت کن و کرایه ماشینت رو هم نمیدن میگن فریضه ... خدمت در راه خدا
نتیجهگیری منطقی : سربازان سرافراز که بهمون میگن یعنی حمالی و پادویی جزئی از سرافراز شدنه ! ـ
نتیجهگیری غیرمنطقی : یه عمر درس بخون که سرافراز بشی !!! ـ
ـ * همینجا متذکر میشوم بارها و بارها فرماندهی کل قوی تاکید کردند که زیردستانشون از سلطنتگرایی و طاغوتگرایی پرهیز نمایند ولی اشکال کار اینه که اگه سربازها بخوان اینطور کارها را گزارش کنن میشه تف سربالا ! فردا هزارجور انگ بهشون میخوره و دستشون هم به جایی بند نیست و روزبه روز هم در این زمینه ، از تبعیت فرماندهان از فرمایشات ایشون کمتر میشه
من خیلی پرحرفم ! ولی هرکاری میکنم نمیتونم کم حرف بزنم ! ... خب کسی تو خونه نیست باهاش حرف بزنم ... دوستام هم بعد دانشگاه پراکنده شدن و اونایی هم که بهم نزدیکیم حرف مشترکی نداریم : زن و بچه کجا ـ پادگان کجا ـ فوقلیسانس کجا ـ مغازه کجا ؟؟؟ ... میمونه پادگان ولی خداییش پرتوپلا نمیگم و این از اونجا معلومه که هرکی بیکار میشه میاد پیشم میشینه ازم سوال میپرسه یا با من مشورت میکنن ولی خودم خوشم نمیاد پرحرف باشم ... انرژیبره ! ... احساس میکنم اگه حرف نزنم نشونه قیافه گرفتن باشه یا باید سکوت رو شکست ... ـ مشاوره ساعتی بیستهزارتومن هم نمیصرفه چون من هر یکی دو روز یکبار لازم دارم !!! ـ
ـ توجه ! آنچه در ادامه میاید ابدا مطلب شاد ، جذاب یا سرگرم کنندهای نیست . خواندن آن به افراد با غم و غصه توصیه نمیشود
زیاد تعجب نکردم ... اگرچه این اولین باری است که این دوتا برام جلسه تشکیل دادن ، آخه معمولاً من اعلام جلسه می کنم ... این مثل اون مریضیه نیست که آدم چندتا موجود خیالی رو میبینه ... این عاقل و دیوونه کوچولوی من همون شخصیتهای والد و کودک درونم هستن که در قالب مشخصی باهاشون ملاقات میکنم ... ... ـ القصه ؛ ـ ... معمولاً اینجا در ذهنم با خودم جلسات روانکاوی برگزار میکنم ؛ غاری که در سقف آن پنجره شیشهای بزرگی قرار دارد که ستارههای زیبای شب را از آن میتوان دید و نور ماه از آن به داخل میتابد ( اینجا همیشه نیمه شب است و دیوار مقابل ورودی این سالن اجتماع قابل حرکت بوده و دریای ورای آن در نور ماه بسیار زیباست و صدای خفی امواج از آن به گوش میرسد ... ـ یک میز سنگی شکیل و خوش صیقل در میان آن اتاق هست با چند سکو دور آن که ما به عنوان صندلی از آنها استفاده میکنیم ... معمولاً وقتی وارد میشوم عاقل در سمت راست و دیوانه در سمت چپ نشسته ... کم پیش میاید دیوانه اینطور مانند "آدم بزرگها رفتار کند ولی او دوست خوبیست ... خصوصاّ که بعد عاطفیاش نمیتواند نسبت به این مسایل بیتفاوت باشه ...ـ موضوع امشب تقریباّ یکی دوبار تا مرحله بغض منو پیش برده ... من نمیتونم مسایل عاطفی رو فراموش کنم ... همیشه یادم هست و با کوچکترین تلنگری دوباره یادشون میافتم عاقل لبهایش را جمع میکند و سرتکان میدهد یعنی : " میدانم ... میدانم" این دو همیشه در سر من هستند و طبعاً از همه چیز آگاهی دارند ... کم پیش میاید که کسی بدون دخالت اینها بتواند تصمیمی بگیرد ... ـ دیوانه باعث میشود لبخندی روی لبم بیاید وقتی او را میبینم : خیلی مرتب نشسته و بسیار جدی و متفکر بنظر میرسد !!! و الان هم ناراحت شده که چرا بهش اینطوری میخندم و چون چیزی نمانده که قهر کند سریع به دیوانه نگاه میکنم ... ـ
مثل همیشه ابتدا سکوتی برقرار میشود ... این سکوت تقریباّ جزیی از این ملاقاتها شده ... دلیلش اینه که قرار گذاشتیم پیش از شروع دیدارهامان پیشداوری نکنیم و مطالبمان را از پیش حفظ نکنیم و باید فکر کنیم و بعد حرف بزنیم ... ـ عاقل با لبخند میگوید دختر زیبا و با اعتماد بنفسی بنظر میرسد ! ... به دیوانه نگاه میکنم ... معلومه ازش خوشش اومده ... او هم خندید و گفت معلومه خیلی سرتقه ! ( این حرف رو وقتی از یک دختری خیلی خوشش بیاد میگه و گاهی هم میگه خیلی مهربونه !) ـ
لبخند غمناکی میزنم . اشک در چشمانم حلقه زده انگار ... " یادتون نیست ؟؟! نگین ؟ نسرین ؟ مهرک ؟ ... همشون همینطور شروع شد ! ... " ـ عاقل معطل نکرد و گفت " پسرجان زندگی همینه !! ... نمیتونی انتظار داشته باشی اولین مخلوق زنی که میبینیش همونی باشه که تو میخواهی باشه !" ـ دیوانه هم با یکم دلخوری و اعتراض رو به عاقل میگه " پیر شدی یادت رفته ؟؟!!! ... این حساسه !! ... یادش نمیره ! نمیخواد همون باشه ... حساسه !... نمیخواد عین اون ماجراها بشه " ( صد دفعه تاحالا بهش گفتم به من نگه این ! ... این آفتابه است !!! ولی به خرجش نمیره که نمیره !! ) و یواشکی تا میبینه سرم پایینه به عاقل میگه " از جدا شدنهای اونطوری خوشش نمیاد !!" ـ گفتم " خستم کردی عاقل ! مگه خودت نیستی که میگی تو برای این رابطه آمادگی لازم رو نداری ـ صبر کن سربازیت تموم بشه !ـ صبر کن از این خونه بری ـ و هزارتا چیزه دیگه ، بعداّ به این چیزا فکر کن ؟؟؟ خب پس چرا دوباره میگی معطل نکن و حتما سر صحبت رو باز کن و ... ؟؟؟" ـ عاقل با لبخند به دیوانه نگاه میکند و دیوانه سوت میزند و به سقف نگاه میکند ... وقتی احساسات دیوانه قوی باشد میتواند بجای عاقل ، صدایش را به من برساند ... پس این احساس خیلی قوی بوده ! ـ ... در حقیقت اگر امروز گوشی این همکلاسی عزیز ، موقع رفتن ، زنگ نخورده بود من مکالمهای را شروع کرده بودم و میخواستم ازش بپرسم کجا دورههای مدیتیشن و خودشناسی دیده و خب اگه با حالت بد میگفت اصلاّ چنین کاری نکرده ( ازت خوشم نمیاد ـ کسی را دارم ـ ... ) که هیچی ولی اگه لبخند میزد و میپرسید چطور مگه ؟ اون موقع چیزهایی که باعث میشه از کاراکترش خوشم بیاد رو براش در قالب همین مسایل توضیح میدادم تا قضاوت کنه و اونم توضیحاتی میداد و خب دیگه سر صحبت مفصلی باز شده که من میبایست ازش بخوام اجازه بده در جایی دیگر قرار بذاریم و با هم صحبت کنیم که گفتم اون زنگ بیموقع ... خدایا کار تو که نبوده ؟؟؟ ... بازهم برام نقشه کشیدی ؟؟؟ ... خوشت میاداآآآآ ... میدونم ! خاصیت قدرت داشتنه !!! و همینطور باید بگم تو حسودترین معشوقم هستی ! ـ ... عاقل میگوید زمان زیادی گذشته ... فرصت دیگری به خودت بده میگویم " انگار به واسطه این مدت زیاد یادت رفته ! ...الـــــــو ؟! ... من الان نصف روزم با سربازی پر شده و بقیه روز هم یه چند ساعت عصره که خسته و کوفته رسیدم خونه میمونه شب ! قرار بیرون گذاشتن با اون خستگی و کوفتگی خیلی ستمه ! میدونی نمیشه همش دوست بود ... تاحالا نشده ... هرکی میخواد مقصر باشه ... نشده !! " ناخواسته به سمت دیوونه کوچولو برمیگردیم ... نه ـ دیوانه که دیگه چیزی نمونده قیافه التماسش با اشک همراه بشه نگاهم میکنه و آروم میگه " پدرخوانده مهربونه !" ... ـ راست میگه ... نگاه دیوونه کوچولوی من برق عجیبی داره ... عین یه دختربچه سفید و ناز عین عروسک پنبهای ، ناز که با نگاهش میخواد بغلش کنی قبل از اینکه دستاش رو سمتت دراز کنه ... ـ و دیوانه لباش رو غنچه میکنه و ادامه میده " نازه ! ... اگه بره دلم براش تنگ میشه !!! " ـ گلولههای اشک داره تو چشماش تکون میخوره و درخشندگی ستارهها و ماه رو دارم توی آنها میبینم . عاقل یه جوری با دستپاچگی به دیوانه نگاه میکند انگار بچهام میخواهد با چاقو انگشتش رو ببره ! و بعد به من نگاه میکند تا جلوشو بگیرم ... که گریه نکنه ! ... جلو میرم و دیوونه کوچولوم رو بغل میکنم ... ایندفعه احساسش خیلی قویه ... مثل یه بچه گربه خودشو تو بغلم جا میکنه و صورتش رو بهم میچسبونه ... ازم میخواد هفته دیگه قبل از کلاس ، زودتر بروم و باهاش صحبت کنم ... نقشه هم برام آماده کرده ( چقدر ای بشر ... دلم نمیاد ناراحتش کنم ... باشه کوچولو ... تو گریه نکن ، هرچی بگی انجام میدم ... ) : میگه اونم مثل تو زود میاد ! تو هم زودتر برو و مثل امروز نذار کسی سر صحبت رو باهات باز کنه ! امروز اون تنها قدم میزد و بسیار فرصت خوبی بود اگه این دوست مسن من سر صحبتش باز نمیشد و از تجربیات و سابقه کارهاش برام حرف نمیزد و اتفاقاّ اونم دو سه بار بهم نگاه کرد ... شاید دیوونه کوچولوی اونم چیزی فهمیده ... دیوونه کوچولوهای "اونا" خیلی زود افکار دیوونههای "ماها" رو میفهمن !!! ... امیدوارم امروز به این نتیجه نرسیده باشه که اشتباه کرده ... دیوونهها خیلی حساسن ـ به عاقل نگاه میکنم ... تردید داره ... منم همینطور ... من معلوم نیست سربازیم که تموم بشه ... اصلاً از آینده خودم هم مطمئن نیستم ... به دیوونه میگم "اما خب یادت باشه که ممکنه نشه! اونوقت دیگه ناراحت نشیهاآآآ ؟!" ... میترسم ... آره میترسم باز هم مثل "اوندفعهها" علاقه بالا بگیره و بعد دوباره یه خداحافظی ... و همینطور میترسم اصلاً شروع نشه ... همیشه همینطوری بوده ـ الان اصلاً تحمل یک خداحافظ دیگه ندارم ... اصلاّ ـ
آوینجان یکم خوشی زده زیر دلت . البته حق داری ! در کشوری بزرگ شدی که خوش بودن تبلیغ نمیشه و بعضاً کار بدی محسوب میشه . و نگران نباش ! دستگیرمون نمیکنن ... چیزی نگفتیم که !!!ـ تصفیه هم همون "فـ.ـیییـ.ـلـ.ـ طر" (ط =< ت) اسبق است البته راستش رو بخوای همیشه گفتم "پول داشته باش ...ایران بهشته!" ولی برای کار و پیشرفت تقریباّ جایی برای آدمهای با وجدان کاری نیست . و در نهایت اینکه من خوشحال میشم که بیای ایران و فرصتی باشه ببینمت
نیماجان خیلی میخوامت ! چشم ! اصلاً خدمت تموم شد با هم میریم دبی ... هم سوقاتی رو میاریم هم صاحباش !!! ... از اونایی که جان را بالا میآورند ـ :D
نمیدونم الف ) یادش رفته بود من جای پسرشم ؟ ب )حواسش نبود من مجردم ؟ ج ) انتظار داشت بجای بود و نبود کوییز بپرسم مجرده یا نه ؟ د) قبلاً لباس نظامی تو کیفم دیده بوده فکر کرده مال نیرو انتظامیام ؟ من فقط پرسیدم : " ببخشین ! جلسه قبل ، کوییز گرفت ؟! "ـ
فاطیجان من هم از آشناییت خوشبختم و خوشحال بدون شک اگه از این کشور نذارم و برم یا توی شیراز ساکن خواهم شد یا آکامشهر
آوینجان برای اینکه قدر عافیت بدونی آره بد نیست یک سری بیای ایران و سعی کنی سری به ادارات ایران بزنی برای انجام کارهات ... ـ
خدمت رانندهتاکسی عزیزمان عارضم که "چون میگذرد غمی نیست" ... مهم اینه که تا اون موقع روحم رو حفظ کنم و به سیستم مکانیزه ارتش عادت نکنم ... هرچند فعلاً مدت زیادیه که نتونستم تابلوی جدیدی بکشم ولی هنوز از بین نرفته مقام هنر نزد من ... اینکه تابلوی آخرم هم یک ساله که تموم نشده به این خاطر که 24 ساعت با روزی 8 ساعت خدمت و 2 تا 3 ساعت زمان رفت و برگشت و کلی خستگی جسم و روح ، برای علایقم وقتی نمیذاره ـ از وبلاگم که روز به روز بیشتر داره مورد عنایت دوستان تصفیهچی قرار میگیره نمیتونم بگذرم ـ درس هم دارم که باید بخونم اگه نه حسابی عقب میفتم ـ مجسمه ساختن هم که تا رفتن به خانه بعدیم و درنظر گرفتن فصایی حاص به عنوان مثلاً کارگاه کنار گذاشتم ـ خواب هم که الان نش آب حیات داره برای من مثل کاپشن برای احمدینژاد :D
چنان برده دلم خواب شبهنگامان که نیاید در بسترم نیست خوابم تا صبحگاهان
جوابیه پری دریایی عزیز ملالی نیست جز خدمت که اونم یک سال و چند ماه دیگه برطرف میشه چون اصولاً سختیش چند سال اولشه ... راستی خیال آپدیت کردن نداری ؟؟؟ :D
نیماجان دفعه دیگه رفتم دبی همون سوغات رو برات آوردم نگی چرا هآآآآآآآآ !؟ ... و راستی کدوم عکس یکی مونده به آخر ؟؟؟ ( همون که وقتی مچم رو گرفتی ، پاکش کردم ؟؟؟) من که چیز عجیبی نمیبینم ... نمیبینم:D
فانیجان خیلی چیزها هم هست که گندشون بعداّ درمیاد ... مثل شرت ( شورت ) ، مثل سربازی ... مثل همین وبلاگ ! خدا آخر عاقبت من و عامل وبا رو بخیر کنه !!! ـ درضمن همینجا از دوستان در وزارتخانههای مربوطه میخوام که درصورت هرگونه مشاهده کذبیات و از این چیزایی که آدم رو بخاطرش میبرن زندان ، اگه دیدین بگین من بدون نیاز به خشونت خودم تکذیبشون میکنم ... ـ
پلیس / امنیت / آرامش / دوست شهروندان
ایستادن اونهمه مامور انتظامی مسلح در مرکز خرید میلادنور یعنی الف) شما خطرناک هستید و اینها باید با خودشان اسلحه ببرند که شما نخوریدشان ؟ ب) اینجا خیلی نا امنه و هر آن ممکنه یک لشکر تا دندان مسلح بریزن به سمتشان حمله کنند ؟؟؟ ج) بیحجابها حکم گانگسترها را دارند و درنتیجه برای مبارزه با ایشان به اسلحه نیازه ؟؟؟ د) هدف نیروی انتظامیمان ایجاد آرامش و امنیت برای شهروندان و اسلحهها برای ترساندن خودشان است !!!؟ ـ * من به شخصه باا دیدن یک فرد مسلح که کنارم راه میرفت و اینور و اونور رو نگاه میکرد اصلاً احساس آرامش نداشتم ... داشتم !!! ـ ـ (* البته مسلماً اگه نداشتم ، ایراد از بنده بود اگه نه ترس نداره که ! پلیس یعنی آرامش ... امنیت ! ) ـ
بله بگذریم ... ـ انشاا... معضل بدحجابی رفع و رجو شود تا فقر و رشوه و تورم و گرانی و مشکل بیکاری و پارتیبازی و خلاصه همه اینا به واسطه ریشهکن شدن این معضل بزرگ از بین برود !
نتیجهگیری منطقی : با چادر برو با مانتو بیا که مامور شاخت نزنه
نتیجهگیری غیر منطقی : اصلاً باید همینطور باشه که پدر پیر و محترم دختر بدحجابه با اون وضع پریشان باید بیاد جلوی چندتا مامور جوان و "فهیم" التماس کنه بذارن دخترش برود و اونا هم بهش بگن باید تعهد بدی که تکرار نشه و مابقی قضایا ... ملت فهیم ... ! ـ
ــ نیماجان میدونم ... ولی گاهی شورش درمیاد ! ... زور داره !... دیدن عامل وبا به عنوان نمایندمون تو دنیا و آبروریزیش کمه ، اونوقت هر روز یک قدم جدید برای اذیت و آزار جوانها اختراع میشه ... نمیدونم طرح مبارزه با بدحجابی تابستانی ـ زمستانی ـ ... فکر کنم همینطور پیش بره طرح مبارزه با بدحجابی "موقع خوابی" هم جزو امور مشروع آقایون بشه !!!ـ
ــ آوینجان کاملاّ درست گفتی ! زدی تو هدف ... میدونی احمالکاریها انقدر زیاد شده که آدم میمونه از کجا بگه ... من معترفم که به شخصه جرات حرف سیاسی زدن درباره این ملک ویران رو ندارم ... ولی گاهی دیگه ... اگه نه وبلاگم یهو دیدی همش سیاسی شد !!! ـ
و اما امروز ... ـ من و بقیه جوونا این مملکت نخوایم بریم سربازی به کی بگیم ؟؟؟
نخوایم بعد جندین سال زحمت درس و دانشگاه و ریختن پول تو حلق این و اون ، زیر نظر چندتا آدم بیسواد ، دستور بشنویم خِـر کی رو بگیریم ؟؟؟ قبول آقا که پاسداری از میهن اسلامی صواب داره ( هوارتا ... تو قرآن یحتمل آیهای در این زمینه خدمت اجباری در زمان صلح هست و من دون مایه دشت اسلام ، نمیدونم ! ) اما اگه ما خودمون رو قابل ندونیم به همچین فیض بزرگ ( عظیم ... مقدس ... هرچی که میگن ! ) ، به کی بگیم ؟؟؟ من اگه بخوام از این مملکت برم و درنتیجه آموزش نظامی من هیچ سودی به حال این ملک ویران گشته نداشته باشه ، هیچ و بلکه هدر رفتن بودجه باشه چرا باید برم خدمت ؟؟؟( اصلاً آقا بنده لیاقت این نظام رو ندارم باید منو از این کشور بفرستین برم ... خرجشم پای خودم ! خوبــــــــــه ؟؟؟)ـ دوست دارم حضرات ( چه حکومتی ، چه مذهبی ) اگه راست میگن یک هفته بیان تو پادگان زندگی کنن ( در مقام سرباز وظیفه ) ببینم حاضرن یک لقمه از این چیزایی که به اسم غذا میدن به ما تناول بفرمایند یا تحمل کنن یکی بیاد موقع ورزش [مفرح] صبحگاهی بهشون بگه خفهشین حیوونا ؟؟؟ اصلاً یکی بگه چرا حتماً باید از بهترین سالهای جوونیم برم خدمت ؟؟؟ من میخوام بعداً به این صواب نایل بشم !!ـ چرا باید از خانواده دور بود ؟ چرا باید برای آقایون چایی ببریم بیاریم یا کارهای بانک و ثبت نام بچهها آقایون رو انجام بدیم؟ مگه انقلاب نشد که اشرافیتگرایی و سلطنت و زور بره ؟؟؟ خب پس اینهمه زورگویی چیه ؟ مگه "سرباز سرافراز اسلام" ( خودشون اینطوری میگن ... از خودم نمیگم ) مقامش در حد یک حماله ؟؟؟ بماند که صبحانه به سربازها نمیدن و باید یک تیکه نون زاغارت و یک بند انگشت پنیر سق بزنن که بعضاّ چای هم همراهش نیست ! ـ اصلاً آقا وسط این سوالها یک سوال دیگه پیش میاد و اینکه اصلاً برای اینا اهمیت داره ما چی میخوایم ؟؟؟
تازه اینا قطره از دریا بود ... حرف زیاده ... و خطرش نیز هم ! ـ
یک حرف دیگه هم هست که نگم عقده میشود !ـ یک بنده خدایی از دبی برای بنده شرت سوغاتی آورده !!!!!! ... دستش دردنکنه این نشان میدهد که به یاد من بوده ولی کمی هم نشان میدهد : ـ الف ) یاد من با این شرت ممکنه ربط داشته باشه ؟ ب ) شرت نشون دهنده ارزش زیادیه که برای شخص دارید؟ ج ) در لحظه آخر یادتان بوده و متاسفانه تنها چیزی که میشده خرید شرت بوده ؟ د ) او هرچه فکر کرده دیده شما همهچیز دارید ولی اطلاعی ندشت آیا شرت دارید یا نه ؟؟؟ و ) اصلاً یاد شما نبوده و با دیدن شرت یاد شما افتاده و فکر کرده این شرته چقدر به فلانی میاد !!! ؟ ه ) به فروشنده گفته یه چیزی بده که به که به درد یک نفر در این سن و سال بخوره و زیاد استفاده داشته باشه! ؟
والا از وقتی چشممان به جمال شرت افتاده دیوانه خندهاش بند نمیاد و میگه باید قیافه خودتو وقتی شرت رو دیدی ، میدیدی !!! ـ و عاقل هم با لبخند ملیحی در خالیکه نگگاهش رو به در و دیوار میچرخد نمیخواهد به روی خودش بیاورد که چقر قیافم خندهدار بوده ! ـ
نتیجهگیری منطقی : در مقاطعی از تاریخ دیده شده که شرت هم سوغاتی محسوب میشده
نتیجهگیری غیرمنطقی : اصولاً شرت چیز خوبیه برای اینکه نشان دهید چقدر به یاد شخص بودید ... و باعث میشود شما هرگز شخص مقابل را از یاد نبرید!!! ـ
نتیجهگیری اخلاقی : قبل از سفر بپرسید "فلانی چیزی نمیخواهی برایت بیاورم؟" ـ
نتیجهگیری غیراخلاقی : ... اکه خواستید برای کسی از این قبیل سوغاتیها بخرید به عکسهای زیر توجه نمایید ـ * ـ عکسها شامل نکات بد میباشد ... افراد متشخص نگاه نکنند ... خودم نگاه نکردم ! ـ
تاحالا "شعور کاذب" شنیدین ؟ میدونین یعنی چی ؟ یه مثال کوچولو : یه بچه به دنیا میاد و بهش میگن دین تو همون دینی هست که بابات داشت !این تچه بزرگ میشه و بهش میگن فلان دین دشمن دین توست و باید باهاش مخالف باشی و هرکی راجع به دین تو نظر داد و تعریف نکرد باید باهاش مخالفت کنی ! حالا این آدم فکر میکنه یک پیرو واقعی اون دین هست درحالی که اصلاً راجع به اون دین تصوری نداره و خودش رو آدم باشعوری میدونه ولی همچین آدمی شعور نداره که !شعور این آدم مجازیه ... کاذبه ... ـ حالا چی شد به یاد این قصیه افتادم : به این مساله توجه کنین که یک کارخانه تولید نوشابه در یکی دو هفته حدود هزار کارگر توانست استخدام کند ولی کارخانه تولید ماالشعیر در یک ماه نتوانسته حتی 50 نفر داوطلب پیدا کند !چرا ؟! چون تصور عامه ما بر این است که ماالشعیر از جنس مشروب است !!! ... باورش سخته نه ؟!... ـ اما واقعیت اینه که بیشتر مردم این دیار شعور کاذب دارن ... چه از نظر مذهب - چه از نظر برداشتشون از ادب و فرهنگ - شهرنشینی - پولداربودن - کلاس ـ و و و ! ـ و بدتر از مردم ، دولت !!! مثلاً توریسم ایران میتونه یک ثروتی بالاتر از نفت محسوب بشه ... به عنوان مثال همین کویر لوت ! میدونستین تنها نقطه دنیاست که هم گرمترین روز رو داره هم سردترین شبها ؟؟؟ توی کویرهای دبی فقط سوسک هست و سوسمار ولی توی کویر لوت بیش از 50 نوع جاندار ! حالا دولت ما بجای اینکه بیاد روی توریسم کار کنه میاد بنزین رو به این وضعیت میکنه گرونی و تورم رو به جون مردم میندازه چرا ؟! چون شعور کاذبشان میگوید "توریست = فساد = لخت و پتی = شرابخوری " و و و آخه یکی بگه اینهمه آدم میروند دبی میخواهند لختیهای کنار ساحل رو ببینن ؟؟؟ نه ! چون تو کشورهای خودشون بهترش هست ... میخواهند مشروب بخورن ؟ سوال احمقانهایه !!! ... میخوان خرید کنن ؟؟؟ ( البته ایرانیهای ندید بدید رو که علیرغم تمام رفتارهای بد عربها با ما باز هم عین بچه یتیمی که دنبال باباش میگرده میرن دبی رو فاکتور بگیریم !!) ـ هیچکدوم ... میرن دیدن جاذبههای توریستی دبی ... ما چند برابر و بهتر از اونارو داریم : مثلاًتخته سنگ گور بهرام با اون حجم و اندازه ، همانقدر عجیبه که سنگهای اهرام مصر ! اونوقت این عامل وبا ... ـ آخه مرتیکه ، مشکل مردم کشور خودت حل شده که میخوای مشکل بقیه دنیارو حل کنی ؟؟؟ اگه مسلمون بودی میدونستی : چراغی که به خانه رواست به مسجد حرامست" ! ـ
عاقل رنگش پریده و میگه بس کن بابا ! میخوای فردا بندازنت زندان؟؟؟! ... فکر خانوادت رو بکن ! اگه بلایی سرت بیاد مادرت تحمل نداره ها !!!ـ
دیوانه ( کودک درون ) هم ترسیده ... خاطرات و صحنههایی از دوران بچگی میاد توی ذهنش .. اونم میترسه کمیته بیاد شلاقش بزنه ... هنوز اون صحنه از یادش نرفته ... مرد رو جلوی چشماش شلاق میزدن و دختر مرد از توی ماشین با جیغ ، گریه میکرد و باباش رو صدا میکرد ...ـ
دروغ نگم خودم هم میترسم ... خودم هم به خودم میگم "بیخیال شو !تو که میخوای از این مملکت بری ... بتوچه !! بذار همونا که طرفدارای عامل وبا هستن و صداشون در نمیاد بمونن و مخالفاش که صداشون در نمیاد ... انگار همه راضی و خوشحال هستن بجز تعدادی انگشتشمار مثل من که بهتره ما هم گورمونو گم کنیم و مزاحم بقیه نشیم !!ـ
جوابیهها ـ 1 ــ آوینجان نکته سنجیات قابل تحسین ولی من منظورم اونی که فکر کردی نیست . منظورم همون بود که گفتم : با من راحت باش ، منم اونطوری راحتترم . و راستی اگر وبلاگی داری افتخار بده آدرسش رو برام بنویس
ـ 2 ــ راننده تاکسی ممنون . به زودی شروع خواهم کرد . قول زمان دقیقش رو نمیدم ولی در کمتر از دو هفته خواهد بود زمانی که شروع کنم تخت گاز میریم و یکهتازش میکنم
ـ 3 ــ ستارهجان آدرست رو در کمال پررویی و بدون اجازه در قسمت لینکهایم گذاشتم
چشمانم درآمد ولی بلاخره این هدر وبلاگم به چیزی که میخواستم نزدیک شد ... نمیدونم جالبه یا من خیلی باهاش حال میکنم ؟؟؟ این دوتا کاراکتر دیوانه و عاقل توی مغزم یکم با اینا که اینجا کشیدم فرق داره ... ولی کاراکترهاشونو کاملاً میرسونه ... البته باید برای اون دیوونه وروجک دوتا شاخ و یک دم هم میذاشتم !!!ـ
امروز یک نکته خیلی وحشتناک رو فهمیدم !... در قالب قبلی پسزمینهای برای پستها گذاشته بودم که با توجه به سایز قالب جدید باعث اشکال میشه !!! ... یعنی باید همه اون پستها رو ... تصحیح ؟؟؟! ... نه !!! ـ
باز هم بارون گرفته ... معروفه به هوای دونفره ... و من هچنان ، یک نفری میروم زیر باران قدم میزنم و به رویای یک بوسه با طعم قطرههای باران میاندیشم
این دیوانه پاک داره منو از کارهای جدیم میندازه ... حالا میگم جدی نه اینکه ... جداً ... ولی خب ! ... مثلاً امروز منو نشوند به طراحی این لوگوی سمت راست و هدر بالای صفحه ... تازه میخواست بشینم لوگو هم بسازم ... اما کارهایی که انجام نشد ( اصلاً یـــــــــــادم رفت ... ) اصلاح صورت تا شبیه این جانیهای کارتون لولک و بولک نشوم - یادگیری یک جمله ایتالیایی که سی دیش رو خریدم و قرار بود از امروز بعله ! - خوندن درس ( دلس بخونم دفتل مهلدس بشم! ) ـ مقادیری خرید و تعویض سیدیای که خریدم و مشکل داره
عاقل چند روزی خیلی ساکت شده ... البته از اونجا که یکم بابت توجه بیش ار حد به دیوانه دارم خودمو سرزنش میکنم میشه حدس زد که مشغوله دستکاری مدارهای مغزمه ! ...ـ
نتیجهگیری منطقی : همینکه هیچ نتیجهگیری نداریم ! ـ
همه چیز از روزی شروع شد که دو کاراکتر در مغز من شروع به نظر دادن کردند ... و معمولاً نمیتونن این کار را بدون زدن تو سروکله همدیگه انجام بدن !!! ـ
MORE ABOUT ME