Friday, December 14

بسه دیگه ... ـ







ـ
توجه ! آنچه در ادامه می‌اید ابدا مطلب شاد ، جذاب یا سرگرم کننده‌ای نیست . خواندن آن به افراد با غم و غصه توصیه نمی‌شود


  • زیاد تعجب نکردم ... اگرچه این اولین باری است که این دوتا برام جلسه تشکیل دادن ، آخه معمولاً من اعلام جلسه می کنم ... این مثل اون مریضیه نیست که آدم چندتا موجود خیالی رو میبینه ... این عاقل و دیوونه کوچولوی من همون شخصیت‌های والد و کودک درونم هستن که در قالب مشخصی باهاشون ملاقات می‌کنم ... ... ـ
    القصه ؛ ـ
    ...
    معمولاً اینجا در ذهنم با خودم جلسات روانکاوی برگزار می‌کنم ؛ غاری که در سقف آن پنجره شیشه‌ای بزرگی قرار دارد که ستاره‌های زیبای شب را از آن می‌توان دید و نور ماه از آن به داخل میتابد ( اینجا همیشه نیمه شب است و دیوار مقابل ورودی این سالن اجتماع قابل حرکت بوده و دریای ورای آن در نور ماه بسیار زیباست و صدای خفی امواج از آن به گوش می‌رسد ... ـ
    یک میز سنگی شکیل و خوش صیقل در میان آن اتاق هست با چند سکو دور آن که ما به عنوان صندلی از آنها استفاده می‌کنیم ... معمولاً وقتی وارد می‌شوم عاقل در سمت راست و دیوانه در سمت چپ نشسته ... کم پیش میاید دیوانه اینطور مانند "آدم بزرگ‌ها رفتار کند ولی او دوست خوبیست ... خصوصاّ که بعد عاطفی‌اش نمیتواند نسبت به این مسایل بی‌تفاوت باشه ...ـ
    موضوع امشب تقریباّ یکی دوبار تا مرحله بغض منو پیش برده ... من نمیتونم مسایل عاطفی رو فراموش کنم ... همیشه یادم هست و با کوچکترین تلنگری دوباره یادشون می‌افتم
    عاقل لبهایش را جمع می‌کند و سرتکان می‌دهد یعنی : " می‌دانم ... می‌دانم" این دو همیشه در سر من هستند و طبعاً از همه چیز آگاهی دارند ... کم پیش میاید که کسی بدون دخالت اینها بتواند تصمیمی بگیرد ... ـ
    دیوانه باعث می‌شود لبخندی روی لبم بیاید وقتی او را می‌بینم : خیلی مرتب نشسته و بسیار جدی و متفکر بنظر می‌رسد !!! و الان هم ناراحت شده که چرا بهش اینطوری می‌خندم و چون چیزی نمانده که قهر کند سریع به دیوانه نگاه می‌کنم ... ـ

    مثل همیشه ابتدا سکوتی برقرار می‌شود ... این سکوت تقریباّ جزیی از این ملاقاتها شده ... دلیلش اینه که قرار گذاشتیم پیش از شروع دیدارهامان پیش‌داوری نکنیم و مطالبمان را از پیش حفظ نکنیم و باید فکر کنیم و بعد حرف بزنیم ... ـ
    عاقل با لبخند می‌گوید دختر زیبا و با اعتماد بنفسی بنظر می‌رسد ! ... به دیوانه نگاه می‌کنم ... معلومه ازش خوشش اومده ... او هم خندید و گفت معلومه خیلی سرتقه ! ( این حرف رو وقتی از یک دختری خیلی خوشش بیاد میگه و گاهی هم میگه خیلی مهربونه !‌) ـ

    لبخند غمناکی می‌زنم . اشک در چشمانم حلقه زده انگار ... " یادتون نیست ؟؟! نگین ؟ نسرین ؟ مهرک ؟ ... همشون همینطور شروع شد ! ... " ـ
    عاقل معطل نکرد و گفت " پسرجان زندگی همینه !! ... نمیتونی انتظار داشته باشی اولین مخلوق زنی که می‌بینیش همونی باشه که تو می‌خواهی باشه !" ـ
    دیوانه هم با یکم دلخوری و اعتراض رو به عاقل میگه " پیر شدی یادت رفته ؟؟!!! ... این حساسه !! ... یادش نمیره ! نمیخواد همون باشه ... حساسه !... نمیخواد عین اون ماجراها بشه " ( صد دفعه تاحالا بهش گفتم به من نگه این ! ... این آفتابه است !!! ولی به خرجش نمیره که نمیره !! ) و یواشکی تا میبینه سرم پایینه به عاقل میگه " از جدا شدنهای اونطوری خوشش نمیاد !!‌" ـ
    گفتم " خستم کردی عاقل ! مگه خودت نیستی که میگی تو برای این رابطه آمادگی لازم رو نداری ـ صبر کن سربازیت تموم بشه !‌ـ صبر کن از این خونه بری ـ و هزارتا چیزه دیگه ، بعداّ به این چیزا فکر کن ؟؟؟ خب پس چرا دوباره میگی معطل نکن و حتما سر صحبت رو باز کن و ... ؟؟؟" ـ
    عاقل با لبخند به دیوانه نگاه می‌کند و دیوانه سوت می‌زند و به سقف نگاه می‌کند ... وقتی احساسات دیوانه قوی باشد می‌تواند بجای عاقل ، صدایش را به من برساند ... پس این احساس خیلی قوی بوده ! ـ
    ... در حقیقت اگر امروز گوشی این همکلاسی عزیز ، موقع رفتن ، زنگ نخورده بود من مکالمه‌ای را شروع کرده بودم و می‌خواستم ازش بپرسم کجا دوره‌های مدیتیشن و خودشناسی دیده و خب اگه با حالت بد میگفت اصلاّ چنین کاری نکرده ( ازت خوشم نمیاد ـ کسی را دارم ـ ... ) که هیچی ولی اگه لبخند میزد و می‌پرسید چطور مگه ؟ اون موقع چیزهایی که باعث میشه از کاراکترش خوشم بیاد رو براش در قالب همین مسایل توضیح میدادم تا قضاوت کنه و اونم توضیحاتی میداد و خب دیگه سر صحبت مفصلی باز شده که من میبایست ازش بخوام اجازه بده در جایی دیگر قرار بذاریم و با هم صحبت کنیم که گفتم اون زنگ بی‌موقع ... خدایا کار تو که نبوده ؟؟؟ ... بازهم برام نقشه کشیدی ؟؟؟ ... خوشت میاداآآآآ ... میدونم ! خاصیت قدرت داشتنه !!! و همینطور باید بگم تو حسودترین معشوقم هستی ! ـ
    ...
    عاقل میگوید زمان زیادی گذشته ... فرصت دیگری به خودت بده
    میگویم " انگار به واسطه این مدت زیاد یادت رفته ! ...الـــــــو ؟! ... من الان نصف روزم با سربازی پر شده و بقیه روز هم یه چند ساعت عصره که خسته و کوفته رسیدم خونه میمونه شب ! قرار بیرون گذاشتن با اون خستگی و کوفتگی خیلی ستمه ! میدونی نمیشه همش دوست بود ... تاحالا نشده ... هرکی می‌خواد مقصر باشه ... نشده !! " ناخواسته به سمت دیوونه کوچولو برمیگردیم ... نه ـ
    دیوانه که دیگه چیزی نمونده قیافه التماسش با اشک همراه بشه نگاهم میکنه و آروم میگه " پدرخوانده مهربونه !" ... ـ
    راست میگه ... نگاه دیوونه کوچولوی من برق عجیبی داره ... عین یه دختربچه سفید و ناز عین عروسک پنبه‌ای ، ناز که با نگاهش میخواد بغلش کنی قبل از اینکه دستاش رو سمتت دراز کنه ... ـ
    و دیوانه لباش رو غنچه میکنه و ادامه میده " نازه ! ... اگه بره دلم براش تنگ میشه !!! " ـ
    گلوله‌های اشک داره تو چشماش تکون میخوره و درخشندگی ستاره‌ها و ماه رو دارم توی آنها می‌بینم . عاقل یه جوری با دستپاچگی به دیوانه نگاه می‌کند انگار بچه‌ام می‌خواهد با چاقو انگشتش رو ببره ! و بعد به من نگاه می‌کند تا جلوشو بگیرم ... که گریه نکنه ! ... جلو میرم و دیوونه کوچولوم رو بغل میکنم ... ایندفعه احساسش خیلی قویه ... مثل یه بچه گربه خودشو تو بغلم جا میکنه و صورتش رو بهم می‌چسبونه ... ازم میخواد هفته دیگه قبل از کلاس ، زودتر بروم و باهاش صحبت کنم ... نقشه هم برام آماده کرده ( چقدر ای بشر ... دلم نمیاد ناراحتش کنم ... باشه کوچولو ... تو گریه نکن ، هرچی بگی انجام میدم ... ) : میگه اونم مثل تو زود میاد ! تو هم زودتر برو و مثل امروز نذار کسی سر صحبت رو باهات باز کنه ! امروز اون تنها قدم میزد و بسیار فرصت خوبی بود اگه این دوست مسن من سر صحبتش باز نمیشد و از تجربیات و سابقه کارهاش برام حرف نمی‌زد و اتفاقاّ اونم دو سه بار بهم نگاه کرد ... شاید دیوونه کوچولوی اونم چیزی فهمیده ... دیوونه کوچولوهای "اونا" خیلی زود افکار دیوونه‌های "ماها" رو می‌فهمن !!! ... امیدوارم امروز به این نتیجه نرسیده باشه که اشتباه کرده ... دیوونه‌ها خیلی حساسن ـ
    به عاقل نگاه می‌کنم ... تردید داره ... منم همینطور ... من معلوم نیست سربازیم که تموم بشه ... اصلاً از آینده خودم هم مطمئن نیستم ... به دیوونه میگم "اما خب یادت باشه که ممکنه نشه! اونوقت دیگه ناراحت نشی‌هاآآآ‌ ؟!" ... میترسم ... آره میترسم باز هم مثل "اوندفعه‌ها" علاقه بالا بگیره و بعد دوباره یه خداحافظی ... و همینطور میترسم اصلاً شروع نشه ... همیشه همینطوری بوده ـ
    الان اصلاً تحمل یک خداحافظ دیگه ندارم ... اصلاّ ـ










  • 2 Comments:

    Anonymous Anonymous said...

    zendegi hamishe hamintor boode, rahe dige i nadari, boro, behesh in shanso bede, shayad liaghateto dashte bashe...

    11:26  
    Anonymous Anonymous said...

    natars aghel rast mige zendegi mazash be hamin chizas dige
    movafagh bashi:D

    14:16  

    Post a Comment

    Subscribe to Post Comments [Atom]

    << Home