Wednesday, October 31

شورش رو در نیار ! ـ








زنیکه با اون صدای غاز همچین با جیغ و داد با موبایلش حرف می‌زد انگار سر جالیزه . خب ببر او صدای صاب مردت رو پنج دقیقه راه که بیشتر نیست سر مردم رو می‌بری ... بجان خودم اگه کاره‌ای بودم گوشیشو ازش می‌گرفتم پرت می‌کردم تو خیابون . بدبختی سر ایستگاه بعدی هم کنارم بود خوشبختامه تاکسی زود اومد اون که نشست راننده بوق زد یعنی جا برای منم هست و بشینم منم به زنه اشاره کردم و گفتم "تو ماشین قبلی کرمون کرد! " و بعد دست یا حق بالا بردم و به راننده و مسافرا دیگه گفتم خدا بهتون صبر بده ! " و زنه اومد جواب بده که راننده گازش رو گرفت و رفت و اینارو ولش کن چیز دیگه‌ای می‌خواستم بنویسم : ـ

  • حساب کن می‌بینی یارو دانشگاه یالقوزآباد قبول میشه اونم مثلاً رشته شیپیش شناسی خانوادش براش چیکار می‌کنن بعد منی که لیسانس به اون توپی داشتم ( بعد سربازیم میگم‌) و الان ام بی ای قبول شدم تا مادرم اومده خونه با ذوق و شوق دارم خبر قبولیم در تهران رو میدم و مادرم
    بجای تبریک بازپرسیم میکنه که چرا به این پسره تو شرکتشون زنگ نزدم وقتی اینهمه زنگ می‌زنه

  • دلایل
    الف ـ چون هر روز مثال یک انسان فهیم ، بین ساعت 3 تا 5 که من خوابم زنگ می‌زنه !! ـ
    ب ـ هر روز بابت قراری که همیشه بهم می‌زنه زنگ می‌زنه ! ‌ـ
    ج ـ دیگه حالم از شنیدن صدایش بهم می‌خورد
    د ـ مریض شدم و سرم درد می‌کنه و خستگی کار زیاد این چندوقته هم روش اونوقت همین موجود رو کم دارم که عین اسکرین سرور بیاد رو گوشم
    و ـ به خود خرش گفته بودم بشنوم بابت این کارمون به مادر گزارش داده وایا به حالش و گزارش داده
    ه ـ اعصابم خورد میشه بین من و یک نفر دیگه خانواده طرف دیگری رو بگیرن
    (همه موارد فوق صحیح می‌باشند لطفاً به پاسخنامه‌هایتان نگاه چپ هم نیندازید !! ـ)

  • خب مشکلی نبود !‌زنگ بزنم ؟؟؟ چــــــــــــشم ! ... الو آقای حیدری ( با لبخند اومد عذرخواهی کنه از مزاحمت مکرر )گفتم اتفاقاً برای همین زنگ زدم ! ببین عزیز من رو از این گروه اینترنتیت ـ که نمودی منو و هنوز یک قدم هم بر نداشتی ـ معاف کن چون هر روز ظهر من خسته و مریض از پادگان میام بخوابم عدل همون موقع تو زنگ میزنی منو میپرونی ( باز اومد توضیح بده ) گفتم ببین الان هم مادر نگران اومده که چرا گوشیت رو جواب نمیدی از ظهر ؟؟؟ آخه مرتیکه مگه مغز خر خوردی تو وقتی جواب نمیدم یعنی یا صدای نحست رو نمی‌خوام بشنوم یا خلاصه به یک دلیلی نمی‌خوام جواب بدم حالا هی زنگ بزن !!! البته در حالت عادی اینطوری باهاش حرف نمی‌زدم ولی زورم اومد وقتی خوشحالی قبولی منو بهم زد و تا چند روز آینده با دیدن مادرم اعصابم خورد میشه سرش تلافی نکنم !!! ـ
    چقلی منو می‌کنه ... و خاک بر سر ... من ! ... ـ
    و همه اینا در شرایطی که از صبح تاحالا هیچکی قبولیم رو تبریک نگفته ( البته فقط مامان میدونست که اونم همینجا قسم می‌خورم دیگه اینطور خبرها رو باید از زیر زبونم بکشه اگه نه من داوطلب گفتن نمیشم !!! ) اما یک نفر گفت ... ممنون پرند اگه تو امروز زنگ نمیزدی و با شنیدنش تبریک نمی‌گفتی خالم از این هم بدتر می‌شد

  • اینطور مواقع آدم باید بره توی یک کافی‌شاپ چندتا دختر خوشگل رو مهمون کنه و مناسبت رو بگه و اونا به آدم تبریک بگن و آدم کیفش رو کنه ... برای لیسانسم این کار رو کردم ! نه من اونارو میشناختم نه دوستام نه اونا ما را میشناختن ولی خیلی با هم خوش گذروندیم و بعداً یکیشون با محمد ازدواج کرد ... البته بعدها جدا شدن ... !‌ـ
    یا بره توی یک کافی نت نفری صد تومن بده که میشه نفری بیست دقیقه بعد بگه همه ده تا مسج تبریک براش بدن و بقیشو مهمون باشن ! ... چقدر نبوغ دارم !!!!!! ـ
    ـ * نکته ! : من و پرند هیچوقت همدیگر رو ندیدیم !!! ـ
    فکر نکنم مادرم هنوز بدونه چه بلایی سر همکارش اومده امیدوارم فردا هردو نفر به نتایج جدیدی در رفتار با من برسن
    ولی هیچکدوم اینا روز خوب منو که خراب شد بر نمی‌گردونه

  • نتیجه گیری منطقی : مرتیکه مگه مغز خر خوردی تو وقتی جواب نمیدن یعنی یا صدای نحست رو نمی‌خوان بشنون یا خلاصه به یک دلیلی نمی‌خوان جواب بدن حالا هی زنگ بزن !!! ـ

  • نتیجه‌گیری غیر منطقی : من بسیار انسان لطیف و مهربانی نیستم !!! ـ

  • نتیجه‌گیری اخلاقی : آقای حیدری حیوونی است

  • نتیجه‌گیری غیر اخلاقی : زیر تریلی له بشی هم حقته !!!!!! ـ



  • Saturday, October 27

    ترک ، ترک است








  • فکرش رو بکن تو دوره سربازی نگهبان یک قسمتی بشی که تا واردش میشی یک تابلو جلوت باشه با عنوان شماره تماس ضروری واحد خنثی‌سازی مواد منفجره ! ... خیلی مهیجه نه ؟؟؟


  • این پیک ترک سوپرمارکت هردفعه خریدمونو میاره یه قلم جنس رو فراموش کرده ، بعد وقتی پشت سرش میگم ترک خر مادرم میگه نگو گناه داره "حیوونکی" ! ـ
    از این به بعد تا قرون آخر بقیه پولو ازش میگیرم ... جز جیگر بگیره بجا انعام ... کره خر ... حیوونکه ! ـ
    صاحب سوپرمارکت تا زنگ می‌زنم با لبخند میگه "شرمندم بخدا ...باز این کره خر چه دسته گلی به آب داده؟! " ـ


  • از هندونه بی‌موقع بدم میاد ... بخصوص که بذارن زیر بغلم ! " تو روابط عمومیت خوبه ... بیا تو برو راجع به مشکل من با سرگرد صحبت کن ! " ... روابط عمومیم خوبه که خوبه ! تو خوشگلی یا رقصت قشنگه ؟! ـ


  • خدا قسمت نکنه یکی از دوستای آدم ، تازه عضو گروههای اینترنتی بشه !‌هرچی عکس و لینک تکراریه سرازیر میکنه به ایمیلت
    و امان از گروههایی که مدت‌هاست در این کار مشغولن ؛ سیل ایمیل‌های تبلیغاتی که سرازیر میشه به ایمیلت


  • خوشش اومده ! هرچی کارمو اضافه میکنه میبینه کم نمیارم ولی دقت نمیکنه از اون طرف باید بیشتر پادگان بمونم . شرمنده دیگه آخره خط سرهنگ ! فردا هم مثل امروز گزارش مافوقت رو وقت نمی‌کنم بنویسم ... نگی نگفتی !!!‌ـ
    امروز می‌خواستم مرخصی بگیرم زود بیام خونه تا 4 بعد از ظهر موندم ! اگه یه روز نخوام برم لابد شب می مونم


  • یه احمقی رو میشناسم که میگفت می‌خواد فقر رو تو ایران ریشه‌کن کنه ولی همش سنگ سینه فلسطین و لبنان رو به سینه می‌زنه و از اون احق‌تر کسایی هستن که هنوز به خرفاش گوش میدن . اونوقت وقتی بهره هوشی ایرانی‌ها زیر سوال میره همه آه و فغان می‌کنن ... باباجان اینا هم جزو ولایت ایران هستن آخه


  • برای امروز بسه ... میبینین که ! من اصولن آدم کم حرفی هستم !!! ـ


  • نتیجه گیری منطقی : من ، خیلی کم حرف

  • نتیجه گیری غیر منطقی : سربازی ـ سوپرمارکت ـ آی کیو ـ روابط عمومی ـ ... ؟




  • Tuesday, October 23

    شب موسیقی خانه موسیقی ایران






    این پست خیلی وقته که قراره نوشته بشه ولی معطل مونده مربوطه به مراسم خانه موسیقی میشه ، عکسها کمی بزرگ و سنگینه تا علاقه‌مندان بتوانند در سایز بزرگتر ببینند و به این منظور کافیست روی لینکشان کلیک کنید
    لینک
    شب بسیار زیبایی بود ( حقیقتش نمیتونم خوب بنویسم چون در یک موسسه فراگیر پیام نور ثبت نام کردم و اونا بعد از گرفتن فیش و مدارک هیچ رسیدی بهم ندادند ! و الان دارم خودم رو بخاطر این حماقت سرزنش می‌کنم چون اگه فردا بهم بگن شما اصلاً ثبت نام نکردی هیچ مدرکی ندارم ... راستش به این دلیل اون لحظه برام اهمیت نداشت که چند نفر قبل از من همین روند را طی کردند ولی الان دارم فکر می‌کنم اگه اونا نمایشی اونجا بودن چی ؟؟؟ ... تا فردا عصر که بتونم بعد پادگان برم اونجا و ببینم اوضا از چه قراره هزار بار زخم معده خواهم گرفت البته به این خاطر که پولشو مامان عزیزتر از جان داده‌اند اگرنه اگه پول خودم بود و لازم نبود به کسی حساب پس بدم ککم هم نمی‌گزید !!! )ـ خیلی‌ها بودن : بهداد بابایی خواهرزاده پرویز مشکاتیان استاد ستار که خیلی آدم خوش مشربی هست علاوه بر مهارتش در سه‌تار
    لینک
    حمید نوربخش ، بهترین شاگرد شجریان
    لینک
    و یک خانوم و آقای احمق که در تمام طول برنامه یک ریز ور می‌زدند و اطلاعاتشان را در مورد اساتید موسیقی ایران به رخ هم می‌کشیدند که اکثرش هم چرت و پرت بود مثلا وقتی جمعیت ذوق‌زده شروع به تشویق کردند آقاهه گفت حتماً شجریانه ولی خانومه گفت " محاله چون من خبر موثق دارم که شجریان برای یک برنامه به تاجیکستان رفته !!!" و در همین هنگام شجریان وارد شد !!! ـ یعنی من جای این خانومه بودم اگه نمی‌رفتم بیرون حداقل دیگه سرم رو روم نمیشد بیارم بالا ! اما خب من نبودم و این خانوم کم سواد همچنان به همراه دوست آقایش به لافهای گزاف ادامه دادند...ـ
    لینک
    برنامه‌های متنوعی اجرا شد ولی هیچکدوم به اندازه اجرای موسیقی محلی اول برنامه به من نچسبید و کم مونده بود از خنده قهقهه بزنم رو موبایلم ضبطش کردم و فقط مونده در یک مهمانی خیلی رودرواسی دار که به زور برده باشنم بذارم زنگ موبایلم باشه !!! ـ و البته فیلم روبوسی شجریان و مشکاتیان که برای کسانی که در جریان روابط این دو بودن خیلی خوشحال کننده بود و اشک در چشم خیلی‌ها جمع شد امیدوارم دیگه همچین وقفه‌هایی در این دوستی‌ها نبینیم ... دوستیتان پاینده این هم ویدئوش







    ـ( و اما راجع به ثبت نام باز هم می‌خوام حرف بزنم ... آخه شماها نمیدونین من کی هستم و به همین خاطر اگه فکر کنین من احمقم اشکالی نداره ... داره ؟! ... حالا ... والا داستان اینه که غیر از این که چند نفر دیگه هم همین کار رو کردن این موسسه وابسته به پیام نور بود ، البته من مجوز یا گواهی بر این مطلب ندیدم و قابل سرزنشه ... حالا فردا که برم 2 حالت داره : الف ـ موسسه‌ای در کار نیست و کلاهبرداری بوده ، ب ـ موسسه هست ولی کلاسها شروع نشده و من ازشون می‌خوام مارک و برگه رسید رو پس بدن چون پشیمون شدم ... !ـ خیلی بده که در این مورد نمیشه باکسی درد دل کرد ... کسی کاری نمیتونه بکنه و آدم هم ضایع میشه ... البته به دوستم رضا زنگ زدم گفتم و اون طفلکی هم مثل همیشه گوش داد ( و باز هم مثل همیشه کمی گوش داد ولی همین هم غنیمته ) و دلداریم داد که نه بابا زیاد خودتو ناراحت نکن شاید هم مشکلی پیش نیومد ... راستش تا پایین پله‌ها که رفتم دوباره برگشتم بالا و پرسیدم رسیدی لازم نیست بهم بدین ؟ و دوتا خانوم مسوول ثبت نام گفتن نه خیالتون راحت باشه و گفتن به هیچکس رسید داده نمیشه ( که همونجا دو نفر دیگه هم به همین شیوه رفتن ... ) راستش انقدر شوق شروع دوباره درس و دانشگاه داشتم که دیگه به این چیزا فکر نمی کردم ... و باز هم راستش بهتر بود تا فردا که برم اونجا صبر می‌کردم بعد این پست رو می‌نوشتم شاید کمتر احمق و ساده‌لوح جلوه می‌کردم ولی دوست دارم این وبلاگ روزانه منو داشته باشه و البته اگر سرباز نبودم شنگ خودم و بقیه رو با اسم می‌نوشتم ولی به دلایلی وقتی سرباز هستم این کار صلاح نیست ... آره بعد اتمام سربازی می‌نویسم ... )ـ راستی جاتون اصلاً خالی نبود ، دیشب نگهبان بودم که البته به من خیلی خوش گذشت ولی اگه شماها بودین بهتون خوش نمیگذشت !!! و نکته جالب پیشی نازی بود که در محل جدید نگهبانی ، سربازها ازش مراقبت می‌کنن و کلی باهم بازی کردیم و چقدر بد که نمیذارن موبایل و دوربین با خودمون ببریم ... میشه یواشکی برو ولی خب ترجیح میدم بی‌دردسر خدمتم تموم بشه ! ... این نگهبانی هم داستانی داره منتهی تو یه وبلاگ دیگه می‌نویسم ... لینکش رو خواهم گذاشت ... خلاصه تو این هیرویر بعد نگهبانی که زندگی روزمره آدم قاطی میشه همینو کم داشتم که این مساله هم سوهان روح بشه و از بد روزگار فردا هم نمیشه مرخصی گرفت ! مجید مرخصی و رضا هم همینطور و اگه من نباشم هم که نمیشه ... یعنی اگه به من باشه میشه حتی اصلاً من پادگان نرم و کارت پایان خدمت بهم بدن ولی به من نیست ! ... جناب سرهنگ میشه‌‌هاآآآآآآ ؟؟؟ ... چی ؟... فرمودین پافنگ به خاش ... مسجدسلیمان ... نه آقا منم که میگم نمیشه ... !!!!!! ـ


    پ.ن : اول از همه , الان فردای دیروز است بوده می باشد که پست بالای خط رو نوشتم و امروز همه چیز بخیر گذشت ... البته لباس نظام خیلی کمک کرد ... در سه سوت اصل فیش , گواهی اشتغال به تحصیل ... فقط عیبش این بود که منشی های خوشگلشون دیگه روشون نمیشد با من گپ بزنند و برخلاف دفعه قبل امروز فقط می خندیدن ولی کل کل نمی نمودند که اونم عیبی نداره چون دفعه آخر بود که باید می رفتم اونجا
    البته می دونم چقدر حضرات دوستان دلواپسم بودند ( ؟! ) ولی ممنون که انقدر به فکرم بودین !!! ـ


    Sunday, October 21

    قول ! ـ








    واقعاً وقت نبود ... پس فردا بعد نگهبانیم یه پست توپ خواهم گذاشت ... شرمنده ... ـ

    Sunday, October 7

    اولين بارون پاييزي ... یادش بخیر ... ـ















    و بگذار در زير باران چنگ در موهايت زده و تو را محكم به خو بفشارم و لبان قرمزت را ببوسم در حالی كه قطرات گرم باران از لابلای گيسوانت بر چهره‌ام جاريست







    kiss me in the rain ... hard ... I want u
    مرا محکم به خود فشار بده و ببوسم که آتش شهوتت را بر پوستم حس می کنم و بگذار صدای نفس ها و آه هایت در وجودم آتشی شود در همیشه



    Saturday, October 6

    Last shot !






    نمايشگاه عكاسي با موضوع آخرين عكس






    Wednesday, October 3

    B4 AND AFTER MAKE UP













    هر کاری کردم دلم نیومد اینو تو وبلاگم نذارم و از طرفی بالا اومدن صفحه رو کند می‌کرد برای همین لینکشو میذارم اینجا هر‌کی می‌خواد تاثیر جادویی آرایش کردن رو ببینه کلیک کنه







    Labels:

    Monday, October 1

    من می‌خوام هر چی گل توی دنیاست بوکنم !!! ـ








    دلم برای بک‌گراند قبلی پست‌هام تنگ شده ، ولی از یک طرف خیلی گرفته بود و دوستام مدام این مساله رو بهم یادآوری می کردن ( نیست اینیکی شاده و همینه که هست ! ) و از طرف دیگه این قالب رو هم می خوام عوض کنم و یک قالب دلبازتر بذارم ... این قالب برای اسمی مثل شب‌نویس خوبه !!! ـ

    ***

    آقا ما هرچی می‌خوریم روزهه باطل نمیشه ! اونوقت اینا هی میگن میشه !!! ‌نمیشه ! تو پادگان هم که دیگه کم مونده سرهنگ هم باهامون بیاد بشینه مزه بزنه ( که البته یه میلی‌متر دیگه بهمون رو بدن با گوجه فرنگی و خیار ، عرقش رو هم میاریم ...! ) در آبدارخونه بازه و دوستان برای تناول و استقبال از افطار میروند و می‌آیند

    ***

    امروز یادم افتاد مدت‌هاست عاشق نشدم ... نه نمی‌خوام عاشق بشم ، منظورم اینه که خیلی خوشحالم اگرچه این خیلی دروغ بزرگیه ! ـ

    ***

    گاهی یه اهنگ چقدر آدم رو منقلب میکنه ... دیشب رفتم دویدن برای شب سوم و امروز دمبل زدم و می‌ترسم همینطور پیش بره تابلوم رو هم تموم کنم ... !!! می‌ترسم یه چیزیم شده باشه و خودم ندونم !!! مثل اون یارو که روزه نبود و خودش هم نمیدونست و ما وقتی بهش گفتیم پسر مگه روزه نیستی ؟؟؟ در حالی که با چشمای از حدقه در اومده و در حالی که نصف لقمه نون پنیرش از دهنش بیرون مونده بود و به ما نگاه می‌کرد سرشو پاین بالا می‌برد و می‌گفت " هوم م هوهوم !!! " ( یعنی " چرا به خدا !!! ")... بماند که بعد بیرون کردنش خودمون در رو بستیم و نون پنیر زدیم تو رگ ! ... به قول فانی ماه رمضان را بخاطر همین ناهارشه که دوست دارم !!! ـ

    ***

    ـ نخیر ! شوخی شوخی می‌خوام برم بقیه تابلومو بکشم و قید رفتن به ایران‌زمین رو هم زدم ! ... اوضاع وخیم‌تر از چیزیه که فکر می‌کردم ... بماند که تصویری که در پادگان می‌کشیدم رو هم تموم کردم ... هر کی می‌دید می‌گفت "اینارو با دست کشیدی؟؟؟" دقیقاً نمیدونم منظورشون چی بود ولی به هرصورت با دست کشیده بودم ! ـ

    ***

    الان دارم فکر می‌کنم چقدر کتاب هست که می‌خوام بخونم و چقدر فیلم هست که می‌خوام ببینم و چقدر رشته که می‌خوام تحصیل کنم و ... و چقدر زن خوشگل که می‌خوام ببوسم !!! ـ