Saturday, June 30

سربازهاي گازوييلي








امروز صبح وقتي رسيدم دفترمون ، هرچي اضافه براي سربازها نوشته بودم فنا كردم . اعتراف ميكنم يادم رفته بود من هم مثل اونا سربازم - مثل اونا براي كارم مزدي نمي گيرم كه بخاطر مختل شدن اون كار كه هيچ مزاحمتي براي امثال من ايجاد نمي كنه كسي رو جريمه كنم - و يادم رفته بود داريم براي يك عده آدم راحت طلب اين كار ها رو انجام ميديم كه همه كارها رو انداختن گردن ما و خودشون تكيه دادن به صندليهاشون ... چي شد كه اينطور خودم رو گم كرده بودم ؟ نميدونم ... شايد بخاطر داشتن يك قدرت خاص در پستي كه دارم بود و شايد هم بخاطر چاپلوسي هاي افراد ضعيف دور و برم تو خدمت كه براي يك مورد ساده در حد يك خدا منو بالا مي برن تا كارشون راه بيفته ، مثل اوني كه منِ ستوان وظيفه رو سرهنگ صدا مي كرد و انقدر به ستايشهاش در مورد من ادامه داد كه ازش خواستم ببره صداشو !!! ـ
ولي ميدونم كه ديگه اين تكبر تكرار نمي شه نميدونم چي شد كه يكدفه به اين چيزا فكر كردم و به خودم اومدم!ولي الان ميدونم كه اونا دوستاي من هستن ... همقطاراي من هستن ؛ اگه شلوغ كنن و لب كارون رو بخونن ، خبردار واينستن و عين لشكر شكست خورده قوز كنن ، سرو وضعشون مرتب نباشه و دستشون تو دماغشون باشه ، توي بازديد كلاه يكيشون پرتاب بشه و بخوره تو سر افسر جانشين و باعث خنده بشه و غيره و غيره ، ( البته تا وقتي برام شاخ نشوند ! ) من براشون دردسر درست نمي كنم و اونايي كه ناراحتن برن يه فكري كنن كه يا بابت زحماتمون حقوق بگيريم يا زمان خدمت رو كم كنن و اينطور مفت ازمون بيگاري نكشن ! ـ
فعلاً بايد آدماي ديگه اي رو ادب كرد ... بنزين ... يه عده هستن كه بابت اين مصيبتي كه سرمون آوردن بايد يكم ( اين هوا !!!) ادب بشن و نه اين سربازهاي نااميد كه چيزي ندارن كه ازش دفاع كنن ولي به زور آوردنشون تا جونشون رو براي كساني كه همه چيز اين سربازهارو تو شيكماشون مي ريزن پيشكش كنن
بنزين ! ... و يادمون نره اين اولين چيزي نيست كه از سر سفرمون كش رفتن ... از خونه هامون ... از مغزمون ... اين فعلاً آخرين شاهكارشونه و باز هم ادامه داره








Friday, June 29

اونايي كه بهش راي دادن خفه !!!‌ـ








ديشب به همايش ذهن برتر دكتر سيدا رفته بودم . محشر بود . حتماً به كلاسهاش خواهم رفت ـ

موضوع بنزين . به هيچ چيزيش كار ندارم فقط از همون اول ميدونستم چيزي كه احمدي نژاد بگه خوبه آخر و عاقبتش بدتر از اين هم ميشه ! ... يه دوست بسيجيمون كه براي دكتر اينقدي نژاد تبليغ كرده بود مي گفت " گه خوردم ... غلط كردم ... حالا به كي بايد بگم؟؟؟ " ـ






جزوات و سي دي هاي دكتر سيدا مرد حافظه ايران برنده جوايز جهاني و نوبل رياضي ـ . عكس مربوط به آتش زدن پمپ بنزين ها در تهران . عكسها و خبرهاي مربوط ـ

Thursday, June 28








ديشب رفته بودم همايش ذهن برتر دكتر سيدا. كارش حرف نداره

Sunday, June 24

و دوباره به نيروهاي خير وشر ايمان آوردم










امروز يك اتفاق جالب افتاد : ـ
خسته و كوفته از پادگان اومده بودم و تو اون گرما رفتم تا به محل تاكسي هاي خطي خونمون رسيدم . ماشين يك مسافر ديگر مي خواست . اومدم سوار بشم كه يك خانوم پا به سن صدام زد و پرسيد ميشه من سوار بشم ؟ و من هم با لبخند و تعظيم با دست بهش اشاره كردم برود و بنشيند ... همون موقع تاكسي پشت سري برام بوق زد ... عقب ماشين يك زن و مرد مسن و فرزندشان نشسته بودن و صندلي جلو خالي بود ... نشستم ... كولر ماشين روشن ... و خداوندا ! اوچيكتم !ـ

و دوباره همون مشكل هميشگي ... تيم ملي ! فيزيك هاي خوب يا آي كيو هايي پايين !!! ـ

با ملافه مي خوابم ... نصف شب كولر رو رو زيادترين درجه روشن مي كنن
كولر روشن باشه و يخ بزنم و پتو رو خودم بندازم ... نصف شب ميرن كولر رو خاموش ميكنن
ــ نتيجه گيري منطقي : صبح ها يا خيس عرق بايد روزم رو شروع كنم يا در حالي كه تمام تنم گرفته !!ـ
ــ نتيجه گيري غير منطقي : كسي بپرسه چرا مي خواي مستقل بشي ؟؟؟


نانسي عجرم توهين به ايران نانسي اجرم توهين به ايرانيان سايت شخصي مليسا
melisa , nancy ajram , mariyam fares , مريم فارس ماريام فارس , عربي

Thursday, June 21

نمي خوام يه سگ از من با مرام تر باشه








امروز يك نفر ذوقمرگم كرد ... اون داره تمام پستهاي قبليم رو مي خونه !!ا

حسابشـو بكــن ! مامانت در آستـانه سي سالگيت از دستت شــاكي باشه كه تو چرا مـــعـــاشــــرتــــي نيستي ( دوست دختر نداري ! )ـ ... حالا خودمونيم ... چرا ندارم ؟ ... الان وقتش نيست ... تو دانشجوييم داشتم و خيلي هم خوش گذشت ولي الان تو سربازي هستم ؛ تا عصر كه پادگانم ! بعدش هم كه ميام جون ندارم حرف بزنم چه برسه به هر چيز ديگه كه يك دوست دختر مي خواد ! ... هر چي !!! ـ

نگاه مي كني به مستندهاي شبكه هاي خارجي مي بيني اگه حادثه اي پيش بياد همه ميرن كمك ! اونوقت اينجا !!! ... !!!!!! ... مثلاً هر وقت مي بينم كار ستوان ديگري كه تو پادگان با هم همكاريم طول ميكشه ، صبر مي كنم تا اونم كارش تموم بشه با هم بريم يا اگه كارش زياد باشه قسمتي از كارش رو به عهده مي گيرم ، اونوقت روزي كه نوبته مداومت كاريه اون تا ميبينه من يكم كارم طول ميكشه ميگه پس من رفتم !!! ... و اِي كاش اينها براي من درس عبرت ميشد ... البته بيشتر روي اين حساب ميكنم كه اين رفتار من اونها رو هم تحت تاثير قرار بده ... حماقته ؟؟؟ ... كم كم منم دارم به همين نتيجه ميرسم ولي ميدوني نتيجه اين تفكر كم كم به مسايل ديكه هم سراين ميكنه و به خودخواهي صرف ميرسه











Monday, June 18

PIRATES OF THE CARIBBEAN AT THE WORLDS END









خب ! ... امروز يك روز تعطيله و من مي تونم كارهاي زيادي انجام دهم كه نمي توان در يك چنين روزي انجام داد !!! بطور مثال كلي خريد خرت و پرت دارم كه همه جا بسته است و نميشه خريد ! ... تابلوي نقاشيم كه اينقدر مشتاقم كه تمومش كنم رو تموم كنم كه دستم از ديروز تاحالا از آفتاب سوخته پس نميشه كاملش كنم ، ديگـــــــــــه ... عرض كنم كه فيلم

" AMERICAN PIE THE NAKED MILE "

رو بشينم ببينم و كلي بخندم ( خب اينيكي رو خوشبختانه ، رفتن بقيه اعضا خونه به مهموني ميسر كرد و انجام شد ! ) ، رفتن و قدم زدن در هواي آزاد كه خيلي گرمه و كسي هم نيست با هم بريم و تنهايي نمي چسبه پس اينم هيچي ، ديگه مي خوام كتاب بخونم كه تو پادگان اينقدر مي نويسم كه ديگه چشام به قدر كافي در اومده ، اينترنت ؟؟؟ من به عنوان يك معتاد اينترنتي نياز به برنامه ريزي براش ندارم!!! و خلاصه كلي كارهاي مفيد ديگر كه اصلاً رمق و تواني برام نمونده كه انجام بدم

ــ نتيجه گيري منطقي : 2 سالي كه به سربازي اختصاص داده ميشه خدمت مقدسي هست براي همين جز قداست كار ديگري نمي شود انجام داد

ــ نتيجه گيري غير منطقي : آدم اگه بخواد كاري رو انجام بده ... دلبخواهي نيست ، حالا چه سنگ از آسمون بباره چه نباره !!! ـ

ـ * توضيح : اولاً فيلم ياد شده را بايد از قسمت اولش به ترتيب ديد و دوم اصلاً به فكر اين نيفتيد كه همراه با خانواده با ديدن اين فيلم اوقات خوشي را داشته باشيد ... از من گفتن ! ـ










اكنون با توجه به عكسهاي زير تصميم دارم بقيه روز رو به اين فكر كنم كه چرا تاحالا به استخدام دزدان دريايي در نيومدم ؟؟؟































pirates pirate pirates of the caribbian at the worlds end girl woman


دزدان دريايي دزد دريايي دختر زن دختران دزدان دزدان درياي كاراييب كارائيب

Thursday, June 14

lazy and ... !








معلومه كه بهتون مي خندم مامان جان !!! اينهمه سال داري با وُِرد کار میکنی ولی هنوز بلد نیستی نصبش کنی ، تازه وقتی هم که می خوای بگی برات نصبش کنم میگی " میخوام یه مایکروسافت ویندوز روی صفحه مونیتور باشه !" همچین هم با اخم و اعتماد به نفس میگی انگار خودت به بیل گیتس نصب وُرد رو یاد دادی !!! ـ
خب منم پقی می زنم زیر خنده ! بعد کلی داد و بیداد می کنی و همین یک روز تعطیلم رو هم که خوام کمی روی اعصابم کار کنم و با مدیتِیشن آرامش داشته باشم رو هم خراب می کنی ... منم که جایی ندارم تو این گرما برم و جایی هم که بشه رفت اونجا از ته دل فریاد کشید هم تو این مملکت وجود نداره ... وسط بیابون هم که برم داد بزنم یه هلیکوپتر میاد و کله یک فضول از توش میاد بیرون میپرسه
ــ برا چی داد زدی ؟
ــ برو در خونه خودتون بازی کن !!! ... ـ
حالا چیه ؟؟؟ تاریخ استفاده مایکروسافت آفیستون تموم شـــــــــــده باید یکی دیگه بخـــــــــری ؟؟؟ من که مغزم معیوبه و هر چی از این قیافه ها بگیری من نمی فهمم منظورت اینه که برم برات این لنگ ظهری یکی دیگه بخرم !!! ... ـ


Wednesday, June 13

سرهنگی با کفش های کتانی







در گزارشـم نوشته بودم "جیـره سرانه ، برای هر سرباز 25 گرم در نظر گرفته شـده بود که با توجـه به واگذاری 48 کیلو پنـیـر ، ( که وزن حـلـب پـنـیـر و آب داخل آن را نیز شامل بود ! ) ایـن جـیـره ، تـنـها بـرای 1920 نفر کفایت می کرد حال اینکه آمار جیره بگیران داده شده 2800 نفر بود! ناچار ، جیره سرانه را به 20 گرم کاهش دادم تا افراد دریافت کننده جیره به 2400 نفر افزایش یابد ..." ـ

یکی از مسئولین به این قسمت از گزارشم گفته بود "محـاسـبـات سنگین و رقم دار!!!" ... فکرش رو بکن !!!!!! ... کیا دارن ارتش این مملکت رو اداره می کنن ؟؟؟! ... یک مشت نوابغ مدیریت و هوش !!! ـ






Monday, June 11

vitiligo






نمونه ای از مکالمات همکاران من ؛

ــ بیا تو در رو ببند یکم بهت بخندیم !!!ـ
ــ آخه اَن ! تو هم خندیدن داری ؟!ـ
ــ شاش !! کی قهوه ایت کرده ؟؟؟
ــ مستراح !! ...تو خودت ... !!! ـ
...



دیشب نگهبان بودم و نمی دونم چطوری نفرات قبلی هیچی برای نوشتن به ذهنشون نرسیده که دفتر وقایع اینطور خالیه ... شاید باید بگم نمیدونم چطور من اینهمه مطلب تو گزارش نوشتم که اون یک برگ آ چهار کم اومد و یک برگه دیگه ضمیمه اش کردم ؟؟؟




اگه میلیاردر بودم همین الان دستور ساخت یک سلمونی در یکی از اتاقهای خانه برای مصرف شخصی میدادم یا چیزی تو همین مایه ها و مسلماً اون خونه از قبل استخر و سالن بیلیارد و باند هلیکوپتر و فضای سبز بسیار وسیع و غیره داشته ... !ـ




اینهمه سال اینها روی تنم و جلو چشمم بود و من اسمشو نمیدونستم ... ویتیلیگو !!!ـ

Friday, June 8

There we go again ! ...







موضوع اینه که الان داشتم فکر می کردم که دارم کم کم به سی سالگی می رسم ... البته نه ! ... این اصل موضوع نیست ... حریم شخصی ندارم ... اتاقی که مشترک بین همه !!! ... دارم فیلم می بینم یکی میاد تو که از تو کمد لباسش رو برداره ... چند دقیقه بعد دوباره میاد ریش تراشش رو بزنه به شارژری که کلی سرو صدا راه میندازه ... بعدش شلوارش رو اتو کنه و اتو کلی پیس و پوس می کنه و من هنوز دارم سعی می کنم از فیلم لذت ببرم ... حالا اینجاست که به فکرم میاد چرا در این سن هنوز مستقل نشدم ؟؟؟ ... خب جواب ساده است چون الان سربازم و اگه سرباز نمیشدم کاری وجود نداشت و حتی نمیذارن از این مملکت برم و جای دیگه دنبال یک زندگی باشم آخه کشورهای زیادی هستن که افرادی با مدرک من رو به کار می گیرن و در عوض زندگی اجتماعی ... بعد این جمله به ذهنم میاد : خب منو نگه داشتین که اگه لازم شد براتون بجنگم ؟؟؟ من برای "شماها" نخواهم جنگید و در مورد خودم ... خودم چیزی برای از دست دادن ندارم ... طلاق پدرومادرم رو از من گرفت ... دوستانم نمی خواهند برای آنها بجنگم ... البته منظورم همون چندتا آدم با معرفتی هست که هنوز منو به خیلی چیزها نفروختن ... خدا می دونه بعد سربازی قراره چه کنم ... مثل همه جوانهای تحصیل کرده ایران آشنایانی دارم که کار برایم پیدا کنن ولی هنوز یکسال مونده ... و یکسال تو این کشور یعنی از این ستون تا اون ستونه که دیده نمیشه ... تا دیروز داشتم خدارو شکر می کردم و امروز انقدر ناشکر شدم چرا ؟؟؟ ... چون سربازم یا چون اتاق شخصی ندارم یا چون وقتی خواستم در جواب اون دختری که ایمیل زده بود و شمارم رو خواسته بود ، شمارم رو بدم دیدم روزها خونه نیستم و بعدش هم که میام جایی تو این خونه نیست که راحت با موبایلم صحبت کنم و هزارتا چیزه دیگه که مساویه با "من الان هیچی نیستم ، چه برای خودم و چه برای تو!" ... و حتی نمی توانم بیرون بزنم و در پارکی ، خرابه ای ، بیابونی اینهارو با یک فریاد بلند به آسمان ، کمرنگ کنم چرا ؟ چون تو این خونه ساعت 10 می خوان بخوابن و دیرتر اومدن من باعث بیدار شدن اونا ممکنه بشه ... اون طفلکا چه گناهی کردن که جور منو بکشن ؟ ... همینقدر که منو پذیرفتن و تامینم می کنن ... روزی که مهندسیمو گرفتم هیچوقت فکر نمی کردم کار به اینجا برسه ... روزی که دانشگاه قبول شدم فقط روزهای اوج آینده رو میدیدم ... روزی که به دنیا اومدم از همیشه عاقل تر بودم ، چون میدونستم چه خبره و برای همین زار می زدم !!! ... البته یه ذره هم تقصیر این موسیقیه غم انگیزیه که نمی دونم چرا بدون اجازه من گوشهام شنیدن !!ا






Monday, June 4

گاهی دیوانه و گاهی عاقل










روزهای اول که آمده بودم تا با مادر اینا زندگی کنم وقتی خوابهایی که می دیدم برای مادرم تعریف کردم توصیه کرد حتما پیش یک روانپزشک بروم ؛
دیشب خواب دیدم در محله ای سمت پیچ شمرون زندگی می کنم ( البته هیچ شباهتی به اونجا نداشت ! ) که در آن یک دختر ساده دل و زیبا در عمارتی برای یک خانواده که هیچوقت دیده نمی شدند کار می کرد . روزی کوسه ای که در آب نمای بزرگ آن عمارت بود به سمت یک نفر می رود و با اخطار دخترک شخص از آبنما بیرون میره ولی مرد توسط یک افعی بزرگ به زهر آلوده میشه ، دختر رو برای اعدام میبرن و من ناچار باید می ماندم تا به مرد کمک کنم و مار سمی کوچکی به سمت من اومد ولی گرفتم و پرتابش کردم به دورها و از افعی بزرگ خواستم من را ببخشد و رفت ... برای نجات دختر باید از میان جنگلی که برگهای تمام درختانش خشک بود می گذشتیم تا به پل هوایی پیچ شمرون می رسیدیم ولی متوجه شدیم که مرد روز به روز در اثر سم افعی بیشتر و بیشتر مخیله اش را از دست می دهد و درست در آخرین لحضه قبل از از دست دادن همه مشاعرش به من قضیه را گفت و مرا به خدا سپرد و من متوجه شدم روی دستانم چندین جای گزیدگی مار هست که پیر مردی به من گفت اینها کینه اند و خودت باید بخواهی تا از بین بروند و افعی بزرگ را که نیشهایش در شرپوش تله پیرمرد فرو رفته و مانده بود همانطور برد... با هر مشقتی بود به پیچ شمرون رسیدم و یک پلیس موتور سوار شیشه ای آبی رنگ دست من داد و گفت "این رو نگه دار تا برسونمت ." او مرا به مینی بوسی رسوند که دختر در آن بود در بین راه مردی که دشمن برادر دختر بود با موتور دنبال مینی بوس بود و با لگد به ماشین می زد و دشنام نثار دختر می کرد . پیاده شدم و با مرد حرف زدم ، گریه اش گرفت و رفت و در این بین تمام آثار آن گزیدگیها محو شدند و مردم با دیدن این صحنه اجازه دادند دختر برود و من هنوز داشتم به دستام نگاه می کردم ... دختر خوشحال و خندان در میان آبنما شنا می کرد و آب به اطراف می پاشید، از آبنما بیرون کشیدمش چون کوسه اینبار داشت به طرفش می آمد تا به او حمله کند . از دهان کوسه خون بیرون میزد انگار داشت جسم خون آلودی رو می جوید و متوجه شدیم در شکمش چاکی وجود داره که با لنت بسته اند و دختر گفت "معلوم نیست چرا جسد مرد رو پشت کیوسک تلفن قایم کرده ؟!" ... مرد که مخیله اش را از دست داده بود با همان لبخند خداحافظی اش مثل یک مجسمه در میان جنگل نشسته بود. ـ





Sunday, June 3

در ادبیات و ابیات ؟؟؟







البته بسی مشعوف گردمندی که شیخی ما را گفت : "به نظر من شما جزو معدود کسانی هستید که هیچ عقده جنسی ای ندارن ." و اصولاَ تعریف آدمی را ذوقمرگ اینا و ایضاًََََ ! ولی مشکل از آنجا بود که این آقاهه دفعه اولش بود که ما را دیدندی و موضوع صحبت اصلا امور جنسی ز هیچ نوعش نبود و بحث فساد و از این حرفا که ، و اونوقت از کجا ایشان بسی دانستن که مرا نه مشکلی از لحاظ جنسی نداشتن ؟؟؟ و گویند شیخ ما نه دکتر بود و نه هیچ یدی طویل داشتی در این راستا که او راننده آژانسی بود که ما را آن روز همی به پادگان بردندی !!!!!!ا



* کلمات و ترکیبات تازه :ـ
می توان انجام دهم نم ! = می توانم انجام دهم ــ نم به عطف غیر معطوف می توان جمع معنوی شده ــ و در این مرحله از ادبیات ، اصلاحاًً علی ص. به عالم معنا اوج اروج و اینا اگرچه حتی اینگونه اما فتحنا !ـ