Monday, June 4

گاهی دیوانه و گاهی عاقل










روزهای اول که آمده بودم تا با مادر اینا زندگی کنم وقتی خوابهایی که می دیدم برای مادرم تعریف کردم توصیه کرد حتما پیش یک روانپزشک بروم ؛
دیشب خواب دیدم در محله ای سمت پیچ شمرون زندگی می کنم ( البته هیچ شباهتی به اونجا نداشت ! ) که در آن یک دختر ساده دل و زیبا در عمارتی برای یک خانواده که هیچوقت دیده نمی شدند کار می کرد . روزی کوسه ای که در آب نمای بزرگ آن عمارت بود به سمت یک نفر می رود و با اخطار دخترک شخص از آبنما بیرون میره ولی مرد توسط یک افعی بزرگ به زهر آلوده میشه ، دختر رو برای اعدام میبرن و من ناچار باید می ماندم تا به مرد کمک کنم و مار سمی کوچکی به سمت من اومد ولی گرفتم و پرتابش کردم به دورها و از افعی بزرگ خواستم من را ببخشد و رفت ... برای نجات دختر باید از میان جنگلی که برگهای تمام درختانش خشک بود می گذشتیم تا به پل هوایی پیچ شمرون می رسیدیم ولی متوجه شدیم که مرد روز به روز در اثر سم افعی بیشتر و بیشتر مخیله اش را از دست می دهد و درست در آخرین لحضه قبل از از دست دادن همه مشاعرش به من قضیه را گفت و مرا به خدا سپرد و من متوجه شدم روی دستانم چندین جای گزیدگی مار هست که پیر مردی به من گفت اینها کینه اند و خودت باید بخواهی تا از بین بروند و افعی بزرگ را که نیشهایش در شرپوش تله پیرمرد فرو رفته و مانده بود همانطور برد... با هر مشقتی بود به پیچ شمرون رسیدم و یک پلیس موتور سوار شیشه ای آبی رنگ دست من داد و گفت "این رو نگه دار تا برسونمت ." او مرا به مینی بوسی رسوند که دختر در آن بود در بین راه مردی که دشمن برادر دختر بود با موتور دنبال مینی بوس بود و با لگد به ماشین می زد و دشنام نثار دختر می کرد . پیاده شدم و با مرد حرف زدم ، گریه اش گرفت و رفت و در این بین تمام آثار آن گزیدگیها محو شدند و مردم با دیدن این صحنه اجازه دادند دختر برود و من هنوز داشتم به دستام نگاه می کردم ... دختر خوشحال و خندان در میان آبنما شنا می کرد و آب به اطراف می پاشید، از آبنما بیرون کشیدمش چون کوسه اینبار داشت به طرفش می آمد تا به او حمله کند . از دهان کوسه خون بیرون میزد انگار داشت جسم خون آلودی رو می جوید و متوجه شدیم در شکمش چاکی وجود داره که با لنت بسته اند و دختر گفت "معلوم نیست چرا جسد مرد رو پشت کیوسک تلفن قایم کرده ؟!" ... مرد که مخیله اش را از دست داده بود با همان لبخند خداحافظی اش مثل یک مجسمه در میان جنگل نشسته بود. ـ





1 Comments:

Blogger Unknown said...

2 ta pishnahade kamelan dustane barat daram:
1-shaba shame sangin nakhor !
2-filmaye gharash mish ziad nabin !!
:D :p

01:34  

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home