پنج صبح از خواب بیدار میشم باید شیش و نیم پادگان باشم ... سرویس پر و من باید روزی دو تومن از جبیم بدم و برم ... کلی کار در انتظارم هست با استرس اضافه ... عمر تلف می شود صاحبدلان جفاست خدایی اینا ... اما باید احساس مثبت به خودم " تلقین " کنم !! ... به آکام شهر فکر می کنم ... چقدر اونیکی خوشگل بود حیف که بجای تصویرش ، تصویر سرهنگ با محاسن و سیبیل انبوه میاد جلو چشمم ! ... خب شاید بهتره به مناظر طبیعت شمال فکر کنم ... یه نفس عمیق ... اه اه اه دیروز جورابم را نشسته ام ! بله صبح اول صبح با روحیه ای عالی ریه هایم پر از گاز خردل می روم تا از میهنم دفاع کنم !!! ... یادم رفت بگم که تازه جونم رو هم گذاشتم کف دستم برای دفا از میهن و موبایلم رو هم نمی توانم ببرم ... تمام این سختی ها فقط و فقط برای دفاع از میهن و فرار مغز ... نه منظورم فرار از تنبلی و من که راست میگم ... سرهــنگ ! مقاومت کنید ! من دارم میــاآآآآآآآم!!! ـ
|