Saturday, September 30






















يه زنی واسه بچش لالائی می خونده بعد از نیم ساعت بچهه میگه :" حالا دیگه خفه شو می خوام بخوابم!!!" ـ
اگه 35 ثانیه دستت رو رو دماغش نگه داری گاز می گیره!!!( البته دلم سوخت گفتم 35 اگه نه می شد چند ساعتی همینطوری سر کارت گذاشت !!!)  ـ

Saturday, September 23

مردان زیادی در تاریخ بوده اند که در مقابل وسوسه زنان خویشتنداری کرده اند، مثلا حضرت یوسف و .... آدم دیگری یادم نمی آید....!!!!ا
سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در یک کنفرانس می رفتند. در ایستگاه قطار سه آمریکایی هر کدام یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که ایرانی ها سه نفرشان یک بلیط خریده اند. یکی از آمریکایی ها گفت: چطور است که شما سه نفری با یک بلیط مسافرت می کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهیم.
همه سوار قطار شدند. آمریکایی ها روی صندلی های تعیین شده نشستند، اما ایرانی ها سه نفری رفتند توی یک توالت و در را روی خودشان قفل کردند. بعد، مامور کنترل قطار آمد و بلیط ها را کنترل کرد. بعد، در توالت را زد و گفت: بلیط، لطفا! بعد، در توالت باز شد و از لای در یک بلیط آمد بیرون، مامور قطار آن بلیط را نگاه کرد و به راهش ادامه داد. آمریکایی ها که این را دیدند، به این نتیجه رسیدند که چقدر ابتکار هوشمندانه ای بوده است.
بعد از کنفرانس آمریکایی ها تصمیم گرفتند در بازگشت همان کار ایرانی ها را انجام دهند تا از این طریق مقداری پول هم برای خودشان پس انداز کنند. وقتی به ایستگاه رسیدند، سه نفر آمریکایی یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که آن سه ایرانی هیچ بلیطی نخریدند. یکی از آمریکایی ها پرسید: چطور می خواهید بدون بلیط سفر کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهم.
سه آمریکایی و سه ایرانی سوار قطار شدند، سه آمریکایی رفتند توی یک توالت و سه ایرانی هم رفتند توی توالت بغلی آمریکایی ها و قطار حرکت کرد. چند لحظه بعد از حرکت قطار یکی از ایرانی ها از توالت بیرون آمد و رفت جلوی توالت آمریکایی ها و گفت: بلیط، لطفا
!

Friday, September 22

اندر خلوت یک دیوونه عاقل


الهی تو بمیری من نمیرم

سر قبرت بیام پارتی بگیرم

الهی سرخک و اریون بگیری

تب مالت و بلای جون بگیری

الهی از سرت تا پات فلج شه

کمرت بشکنه دستت سقت شه

الهی حسبه و اریون بگیری

سر راه بیمارستان بمیری

الهی کور بشی چشمات نبینه

بمیری گم بشی حقت همینه

الهی آسم تایپ (( آ )) بگیری

هنوز که زنده ای پس کی میمیری

الهی شوهر ایدزی بگیری

بفهمی که داری از ایدز میمیری

به در بردی از اینها جان سالم؟؟؟

الهی درد بی درمون بگیری !!ا

Wednesday, September 20

Tuesday, September 19

سالها قبل، یکی از جانورشناسان برای نخستین بار به استرالیا رفت. ناگهان از مشاهده جانور عجیبی که با دم بلندش، جهش کنان طول صحرا را می پیمود به هیجان آمد! رو به یکی از بومیان کرد و پرسید نام این جانور چیست؟ مرد بومی پاسخ داد: کانگورو! پس از بازگشت جانورشناس به کشورش، عکس و تفصیلات جانور عجیبی که می پنداشتند کانگورا نام دارد در روزنامه ها چاپ شد، و امروز نیز به همین اسم نامیده میشود. امّا بد نیست بدانید سالها بعد که دانشمندان با زبان بومیان استرالیا آشنا شدند دریافتند که واژه کانگورو در زبان بومیان آن سرزمین یعنی: من نمیدانم!!!ا

Saturday, September 16

سیندرلا


من اومدم که آرزوهات رو بر آورده کنم ، زود باش آرزو کن ...... سيندرلا : آرزو مي کنم که به مهمونيه شاهزاده برم ...... فرشته : خوب برو ، به درک ، کي جلوي راهتو گرفته دختره ي پررو ؟ راه بازه جاده درازه........ سيندرلا : چشم ميرم ، خداحافظ ...... فرشته : خداحافظ .... سيندرلا پا شد ، مي خواست راه بيفته . زنگ زد به آژانس ، ولي آژانس ماشين نداشت . زنگ زد به تاکسي تلفني ولي اونجا هم ماشين نبود . زنگ زد پيک موتوري گفت : آقا موتور داريد؟ يارو گفت : نه نداريم. سيندرلا نا اميد گوشي رو گذاشت و به فرشته گفت ؟ هي ميگي برو برو ، آخه من چه جوري برم؟ فرشته گفت : اي به خشکي شانس ، يه امشب مي خواستم استراحت کنم که نشد ، پاشوبيا ببينم چه مرگته !!!! بلاخره يه خاکي تو سرمون مي ريزيم . با هم رفتند تو انباري ، اونجا يدونه کدو حلوايي بود ، فرشته گفت بيا سوار اين شو برو ، سيندرلا گفت : اين بي کلاسه ، من آبروم مي ره اگه سوار اين بشم . فرشته گفت : خوب پس بيا سوار من شو !!! سيندرلا گفت : يه آناناس اونجاست فرشته جون ، به دردت مي خوره؟ .... فرشته : بعله مي خوره .....سيندرلا : پس مبارکه انشاالله . خلاصه فرشته چوب جادوگريش و رو هوا چرخوند و کوبيد فرق سر آناناس و گفت : يالا يالا تبديل شو به پرشيا. بيچاره آناناس که ضربه مغزي شده بود از ترسش تبديل شد به يه پرشياي نقره اي. فرشته به سيندرلا گفت : رانندگي بلدي؟ گواهينامه داري؟....... سيندرلا : نه ندارم ........ فرشته : بميري تو ، چرا نداري؟..... سيندرلا : شهرک آزمايش شلوغ بود نرفتم امتحان بدم...... فرشته : اي خاک بر اون سرت...ـ

Wednesday, September 13

کلامی از یک دیوانه عاقل

قبل از رفتن به جنگ يكی دو بار و پيش از رفتن به خواستگاری سه بار برای خودت دعا كن !!!ا

Tuesday, September 12

اندرزی از یک دیوانه عاقل

کشیشی در حین رانندگی یک خواهر روحانی را در کنار جاده دید پس او را سوار کرد
خواهر روحانی سوار شد و پاهایش را روی هم انداخت . دامنش عقب رفت و پاهای زیبایش جلوه نمود
پدر روحانی چنان محو این صحنه بود که داشت به یک آمبولانس می زد ولی هرطور که بود ماشین را کنترل کرد
طاقت نیاورد و دستانش را به سمت پای دخترک برد که خواهر روحانی گفت "پدر ! آیه صدوبیست و نه را به یاد آر"ـ
پدر روحانی آیه را به یاد نداشت ولی برداشت کرد که دست خر را کوتاه کند
در حین عوض کردن دنده دوباره پدر طوری دستش را حرکت داد که به پاهای کشیده دخترک برخورد کرد
دوباره دختر گفت "پدر ! آیا آیه صدوبیست و نه را به یاد نمیآوری؟؟" ( مرتیکه...!!)ـ
پدر خواهر روحانی را به مقصدش رساند و سپس با عجله به کلیسا رفت و انجیل را گشود تا ببیند آیه یکصدوبیست و نه چه بود
" فراتر رو و در پی صعود باش و بدین سان خشنودی و "رضا" در انتظار توست!!!"
نتیجه اخلاخی : همیشه در زمینه کاری ات مطالعه داشته باش !! ( و آیه 129 رو هم به یاد آر!!)ـ
خانم حميدي براي ديدن پسرش مسعود ، به محل تحصيل او يعني لندن آمده بود. او در آنجا متوجه شد که پسرش با يک هم اتاقي دختر بنام ویکی زندگي مي کند. کاري از دست خانم حميدي بر نمي آمد و از طرفي هم اتاقي مسعود هم خيلي خوشگل بود. او به رابطه ميان آن دو ظنين شده بود و اين موضوع باعث کنجکاوي بيشتر او مي شد...مسعود که فکر مادرش را خوانده بود گفت : " من مي دانم که شما چه فکري مي کنيد ، اما من به شما اطمينان مي دهم که من و ویکی فقط هم اتاقي هستيم ! "حدود يک هفته بعد ، ویکی پيش مسعود آمد و گفت : " از وقتي که مادرت از اينجا رفته ، قندان نقره اي من گم شده ، تو فکر نمي کني که او قندان را برداشته باشد؟"" خب، من شک دارم ، اما براي اطمينان به او ايميل خواهم زد . "او در ايميل خود نوشت :مادر عزيزم، من نمي گم که شما قندان را از خانه من برداشتيد، و در ضمن نمي گم که شما آن را برنداشتيد . اما در هر صورت واقعيت اين است که قندان از وقتي که شما به تهران برگشتيد گم شده . "با عشق، مسعود
روز بعد ، مسعود يک ايميل به اين مضمون از مادرش دريافت نمود : پسر عزيزم، من نمي گم تو با ویکی رابطه داري ! ، و در ضـــمن نمي گم که تو باهاش رابطه نداري . اما در هر صورت واقعيت اين است که اگر او در تختخواب خودش مي خوابيد ، حتما تا الان قندان را پيدا کرده بود.با عشق ، مامان !

توصیه های یک دیوانه عاقل

بدليل بالا رفتن قيمت سکه خانم ها به فکر اجرا گذاشتن مهريه هستند . آقايان عزيزآيا به اين فکرکرده ايد که ديه ارزانتر از مهريه است

Monday, September 11

تست دیوانگی

در یک آزمایش برای تشخیص میزان دیوانگی از هر دیوانه خواسته شد که یک جمله بگوید . برخی جملات چنین بود
ـ من دوتا میگم : جمله جمله... نمرم بیشتره
ـ به من فحش دادی...؟!! ( حمله به فرد سوال کننده )ـ
ـ دیوونه غم نداره خودش خبر نداره تو اون منو دیدی ؟؟
ـ ایهیغ... دلم تنگه برای ......... خودم ! منم دلم تنگ شده بود . اصغر ! حمید ! ( خودشو بغل میکند ) ...!ا
ـ آقا به خدا من دیوونه نیستم !! چطور اون آقاهه تو تلویزیون گفت هاله نور دور سرم هست کاریش نداشتین... ا... ولم کنین!!...ـ
ـ اوه کاجوکی!!... اوم چقده ترده!... ( قبل از اینکه بقیه میکروفون رو بخوره می برنش! )ا
ـ فکر کردین می تونید از زبون من حرف بکشید بیرون؟!! ... این که گفتم حرف نبود!!... اینیم که الان گفتم توضیح نیست!... اصلا من الان اینجا ( اشاره به خودش ) نیستم!!...ـ
ـ چرا اینقدر از من سوال می کنید ! من دیوونه اینو فهمیدم شما خل و چل ها کی میخواین بفهمین ؟!ا
ـ شب تاریک است چون اگه نبود اونوقت شب نبود پس روز بود و اگه روز بود... کدوم احمقی همچین سوالی رو پرسید ؟؟؟
هرچی میخواین اینجا بگین



Sunday, September 10

اعتراضات رسمی یک دیوانه عاقل چهارده ماهه !!ا




آقای پدر! در کمال احترام خواهشمندم اینقدر لب و لوچه ی غیر پاستوریزه ، و سار و سیبیل سیخ سیخی آهار نشدتون را به سر و صورت حساس من نمالید "لطفا" !ا

خانوم مادر! جیغ زدن شما هنگام شناسایی اجسام داخل خانه توسط حس چشایی من، نه تنها کمکی به رشد فکری من نمی کنه، بلکه برای دبی شیر شما هم مضر است!!! لازم به ذکر است که سوسک هم یکی از اجسام داخل خانه محسوب می شود!ا

پدر محترم! هنگام دستچین کردن میوه، از دادن من به بغل اصغر آقای سبزی فروش خودداری نمایید. چشمهای تلسکوپی، گوشهای ماهواره ای و سیبیلهای دم الاغی اش مرا به یاد قرضهای شما می اندازد!ا
مخصوصاً وقتی که چشمهای خود را گشاد کرده، و با تکان دادن سر و لبهایش " بول بول بول بول" می کند! زهرمار، درد، مرض، کوفت! الهی کف شامپو تو چشت! شب بخوابی خواب بد ببینی! جیش کنی تو شلوارت !ا

! مادر محترم! شصت پا وسیله ای است شخصی، که اختیارش رو دارم! لطفاً هرگاه سعی در خوردن شصت پای شما نمودم، گیر بدهید

آقای پدر! هنگام دعوا با خانوم مادر، به جای پرت کردن قابلمه و ماهی تابه به روی زمین، از چینی های توی کابینت استفاده نمایید! اکشن بودن دعوا به همین چیزاست !ا

خانوم مادر! از مصرف هله هوله ی زیاد پرهیز نمایید! این عمل نه تنها برای سلامتی شما خوب نیست، بلکه موجب می شود که شیرتان بوی" بچه سوسک مرده" بدهد ـ
آقای پدر! کودکان توانایی کافی برای حفظ جیش خود ندارند و این توانایی هنگامی که شما شکم مرا "پووووووف"
می کنید به حداقل می رسد! الان بگم که بعد شرمنده تون نشم!!ا

آنجلینا جولی


  • عکس آنجلینا جولی را می توانید اینجا ببینید
  • Monday, September 4

    never trust wolfs


    Walking in the moonligh , its jungle dark and no light
    They are staring at you , I mean wolfs who you knew
    They aint harming you , they aint attacking you
    What is it they want ? , Whole me or a part ?
    They say you may choose ? , Be with us or them to loose

    They are not together
    You decide which is greater

    ...

    Its a story about a young man walkig through a jungle at midnight and suddenly he find himself between large number of wolfs. First he think its his end but one of wolfs tell him that they are not one group. They are two groups but equal in numbers. So in order to hunt him they should see which group is stronger . A wolf shout at him "Choose ! Be with us or other family to loose": if young man join one of the groups they become more powerful than other one and they could beat other one and the young man would be the winner group delicious dinner.

    The young man realised the voice of wolf ... It was his father and when he look at other group he saw two familiar eyes ... "mother?!"... "Yes son its your time to choose me or your father then loose". He fell on his knees , he could not stand ... not anymore ... "My sources of love has became wolfs... If there is no more love for me in this world ... SO BE IT !"

    He stood up now he wasnt a deer anymore... He become a wild lion . He has forgotten all kindness he learned before . Those who told him how to be kind was demons the boy chosen not to go follow demons ... wolfs ran away and he was wondering that what was he now? A good one or a devil one...