Friday, February 1







هفته پیش محل کلاسها تغیر کرده بود به یک جای بد ! زنگ زدم آموزشگاه گله شکایت کنم ... دروغ نگم می‌خواستم یکم سرشون دادوقال کنم چون جای کلاسها که عوض نمیشد ولی اقلاً بابت کلاهی که سرم رفته بود کمی دلم خنک میشد
آقا زنگ زدیم و با گله و دادوهوار من و اون خانومه شروع شد ... وقتی به محل کلاس رسیدم دیدم بیست دقیقه است که دارم با خانوم حرف میزنم و کلی من چرت و پرت میگم و اونم خندش بند نیومده باز من یه چییز دیگه میگفتم و خلاصه کلی باهم دوست شدیم و این هفته هم بهم زنگیدن با موبایل خودشون و کلی گپ زدیم و خدا آخر عاقبتمونو بخیر کنه ! ـ
حالا صحبتمون تموم شده مادرعزیزترازجان گیر دادن که " چه عجب ؟ ... روز جمعه دوستات زنگ نمیزدن !؟ " ... تحقیقات جهت کشف هویت قاتل شروع شد و هرلحظه هم بیشتر کنجکاو میشدن تا آخرش سرراست گفتم قضیه چی بود و تو دلم گفتم راحت شدم !!! دیدیم نه ! حالا می‌خوان بدونن چه شکلیه کجاییه ... ای بابا من چمیدونم !‌"‌آره جون خودت ! پس چجوری شمارت رو داره ! "‌" عجبا ! خب من اونجا پرونده دارم ... عکس و شمارم و ... " ... باور نمی‌کرد
پرسیدم حالا اصن اینارو بذار کنار ! فرض کن میشناسمش ، دیدمش ، با هم بیرون رفتیم بعد شمارم رو دادم ! فرمودن که " نه! میدونم باهم بیرون نرفتین ! تو کی بیرون میری آخه ؟؟؟‌" ـ
پرسیدم " من هنوز تفهیم اتهام نشدم !!! مامان‌جان ، پس از اون موقع تاحالاصحبت راجع به چی بود ؟؟؟ آهان ! آره باز هم برف میاد !!! " ـ
من که آخر نفهمیدم سوال مادرعزیزتر از جان چه بود ! هردومون خندمون گرفته بود
...
صداش که ناز بود ... ـ

ـ

0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home