Friday, January 25



رویایی به سبک من




نه ! اون موجود کوچولو محکم به زین چسبیده و اسب سرکش با سرعت هرچه تمامتر از ما دور میشود
همه برای لحظه‌ای بی‌حرکت ایستاده‌اند ... چند نفر سر یر می‌گردانند .. منتظر عکس‌العمل یا پیشنهادی هستند
سایه‌ای از جلویشان عبور می‌کند ... به دنبال جای پاهای اسب سیاه و تنومندی که سوار بر آن هستم ، برگهای پاییزی در هوا غوطه‌ور می‌شوند
با سرعت هرچه تمامتر به سمتشان میرویم ... یال و دم اسبی که بر آن سوار شدم از شب سیاهتر و بلندتر از یال و دم هر اسب دیگری است که تاکنون بر آن سوار بوده‌ام ... در جریان هوا می‌رقصند ... ـ
هوا کمی مه آلود است ... هنوز آفتاب بر مه چیره نشده
به کنار اسب دیگر می‌رسیم دختر ناز و کوچولوی چشمانش را بسته و محکم به زین چنگ زده
پاهایم را دور اسب ، محکم می‌کنم و دخترک را در آغوش می‌گیرم
با دست دیگر دهنه اسب دیگر ... با کشیدن دهنه سرعتش را کم می‌کنم
دخترک ترسیده ... " وقتی همسن تو بودم نمی‌تونستم اسب سواری کنم ! تو خیلی شجاعی " به او گفتم
با هم صحبت می‌کنیم و او رفته رفته آرام می‌شود ... " اسب بد ! " ... " وقتی برگشتیم حسابی دعوایش می‌کنیم !! " ـ
به کلبه ویلایی میزبانمان نزدیک می‌شویم
مه کمتر شده
استطبل بان به سمت مت می‌دود "... خداراشکر ! خدا رو شکر ... " ـ
دهنه اسب یاغی را می‌گیرد
دخترک به آغوش مادرش پناه می‌برد ... اشک در چشمانش ... ـ
اسب را به طویله می‌برم ... نوازشش می‌کنم " تو خاطره‌ای به من دادی که هرگز فراموش نمی‌کنم " ـ
به سمت دریاچه می‌روم ... او که هرگز تصویری ازش در ذهنم ندارم به من ملحق می‌شود ... کنار دریاچه ... سرش را روی شانه ی من میگذارد ... به غروب نگاه می‌کنیم در انتظار ستاره‌های شب


√ جوابیه‌جات

آوین‌جان ، حرفت جز حقیقت نیست و حقیقت همیشه تلخ
میدونم ولی کاش اینطور نبود ... شنیدن اینکه بعضی خوبیها پاداشی جز بدی و سو استفاده دیگران رو نداره ناراحتم میکنه ... ببینم جایی که تو هستی هم همینه ؟


  • راننده تاکسی عزیز من به بیسواداش گفتم ! تو مگه بیسوادی ؟ ... تو ای پادشه خوبان رسوای جهانم مکن


  • سحرجان جمله به جا و موثری بود ... باید یکی بهم می‌گفت ... ممنون

    ـ
  • 0 Comments:

    Post a Comment

    Subscribe to Post Comments [Atom]

    << Home