Friday, February 1







غمزده شدم
اصلاً دیدن دعوا یا جروبحث کسلم میکنه ... حالم بد میشه ... حتی اگه جروبحث خودم نباشه یا اصلاً نشناسمشون
یعنی میشه ؟؟؟‌... چندسال دیگه جایی داشته باشم ( بجز قبرستون ) که بعد از کار برم نوشیدنی بخورم و آهنگ بذارم ... شاید هم یه سگ با مرامتر از آدمیزاد داشته باشم که همش کنارم باشه
زن هم نگرفته باشم!!! ـ
تخمین زدنش سخته ... خصوصاً که عامل شانس من مثل تابع احتمالات یک تاس عمل میکنه
دوباره مجسمه بسازم
خیلی وقته تنها نشدم ... دلم برای گریه‌هام تنگ شده ... او که هرگز ندیدمش
جایی که اگه به سرم زد نصف شب برم بیرون راه برم نگران نباشم موقع تردد من از در کسی بیدار میشه ... یا فردا میپرسن " کجا رفتی ؟ وا !‌ مگه خل شدی ؟؟؟ " ـ
جایی که هرچندتا میخوام لامپ روشن کنم ... اصلاً یه شب مثل اون شب یلدای دانشجویی که تنها بودم فقط با شمع خونه رو روشن کنم ... هر گوشه و هر بلندی ، یک شمع ... اون سمفونیه
ای لعنت به این ذهن کثیف !‌... آره دروغ نگم یک مهمون هم دارم ... همیشه باید به این موضوع فکر کرد ؟؟؟ ‌اینجا هم میگم این نیاز آدم نیست ( لا اقل در این سطح که ذهن مشغولشه !!) ! باور غلطیه که اجتماع تلقین میکنه
ولی الان هم میتونم یک کارایی بکنمآآآ ! چرا نمی‌کنم نمیدونم ... شاید چون هیچوقت نمیذاشتن بشه و الان هم میترسم نذارن


ـ

0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home