Tuesday, January 22







چند روزه که یا دارم درس میخونم یا مشغول آبلیویون ... مادرعزیزترازجان فرمودند که دلتنگ شده‌اند جهت دیدار و روزیست چند که دیدار ما بر ایشان محقق نگشته و گفتار با این حقیر و چنین بود که به ایشان پیوستم ! نیم ساعتی که فرمان خفه‌خان دادندی که داشتند دکتر فیل مشاهده مینمودند و بعد رو به این حقیر گفتند " پادگان چه خبر ؟ " ( یعنی امروز چه دسته گلی به آب دادی ؟؟‌) : با ذوق و آب و تاب فراوان از شیطنت‌های روزمره پادگان ‌می‌گفتیم که در همان حین که از خنده روده بر بسی گشته بودندی فرمود " سرم رفت بچه ! " عجب گیری کردیم‌ها ! من در خانقاه به زندگانی خود بودم ، خودشان فرمودند به محضر ایشان برویم و ارائه گزارش کنیم
باری به خانقاه خود بازگشتیم به حالی که لب بالا نگاه بر عرش می‌کرد ـ لب پایین زمین را فرش می‌کرد !!!ـ
عاقل دائم داره جملات واعظانه میگه که اوضاع رو آروم کنه و دیوانه روز به روز عقده‌ای تر میشه! انقدر بچه سرکوب شده دیگه نمیدونه کی حرف بزنه ؟ اصن با کی حرف بزنه ؟ همین میشه یارو روانشناسه ساعتی بیست هزارتومن میگیره فقط به حرفات گوش بده !
تو فکر بودم اصن چرا آدم علاقه داره ... من علاقه دارم روزمرم رو برای دیگران تعریف کنم ؟
دوست ندارم‌هاآ ولی بدم نمیاد تعریف کنم

خب آخه جالب نیست که چه جوری وقتی جانشین فرمانده یوهویی اومد تو اتاقمون لیوانش رو که توش داشتم نسکافه می‌نوشیدم همچین سریع از روی میز برداشتم بردم زیر میز که نصفش ریخت رو شلوار همکارم ؟؟؟ لیوان عزیز سرهنگ ! اونم یه جوری به همکارم که وایساده بود و مذبوحانه شلوارش رو تکون میداد نگاه می‌کرد انگار می‌گفت " شاشیدی؟؟؟ " ...ـ

یا خب خنده‌داره فرمانده فرماندمون دستور داد " اینو ببرین متنش رو عوض کنین بیارین !‌" چون حوصله نداشتم ‌بعد ده دقیقه همون متن رو دادم سرهنگ اونم داد فرمانده‌اش و وقتی برگشت با لبخند پیروزمندانه گفت " دستت درد نکنه مهندس ؛امیر ( لقب فرماندش ) خیلی خوشش اومد از متنش ؟؟؟!!!!!! ـ

یا رفتم بازرسی به یکی از همدوره‌هام دفترچه‌مرخصی یکی از سربازهام رو براش جور کنم بگیره و اضافه نخوره ؛ اول معلوم شد این دوتا با هم یدفه دعواشون شده و کارد و پنیرن بعد که من خواستم اونم بیاد بخاطر من همدورم اونو ببخشه معلوم شد این دوتا با هم مشکلی نداشتن و اشتباه گرفته بودن و بعد معلوم شد اصن دفترچه اونو نیاورده بودن بازرسی و بعد معلوم شد این گیج دفترچه نداشته امروز برای همین اسمشو نوشتن و دفترچش خونه جا مونده و چون وسط روز دست کرده تو جیبش دیده نیست عقلش به جایی نرسیده فکر کرده دژبان صبح گرفته ( من کیم ؟ اینجا کجاست ؟ ... !‌) و یادش رفته بوده و من باز هم احساس خوشبختی کردم که چنین سرباز مستعد و باهوشی به من دادن کمک‌حالم باشه !!! خصوصاً وقتی آخرش پرسید " حالا نمیشه یه دفترچه دیگه رو بهم بدین ؟؟؟" ( دفترچه‌ها عکسداره !‌) ـ



  • نتیجه‌گیری‌منطقی : من خیلی کیوتم ولی کسی حاضر نیست قبول کنه !!!!!!ـ

  • نتیجه‌گیری‌غیر‌منطقی : خاموشی چون در پربهاست ... حافظا ؟ شائولینا ؟؟؟ ... یه همچی چیزایی
    ـ



    ـ
  • 0 Comments:

    Post a Comment

    Subscribe to Post Comments [Atom]

    << Home