صبح بیدار میشوم . امروز کاری ندارم که زودتر از زمان لازم بروم و فرمانده هم دیر میآید برای همین بیست دقیقه دیرتر بیدار شدم اما پدرخوانده که از دستشویی میاید من را که دارم به دستشویی میروم در راهپله میبیند ، و نگاهی معنیدار به ساعتش میکند یعنی مثل اینکه من یادم رفته دیرم شده ؟! طفلک خیلی به فکر منه ... بیشتر از پدر خودم امروز اولین روزی است که با این دستگاه داریم کار میکنیم و چون قبلاً مال اتاق تایپ بوده بسیاری از نامههای اتاقهای دیگر هم در آن است و طبق پیشبینی هزار مراجعه وجود داشت تا برایشان پرینت گرفته شود و ستوان کادریمان هم تشریف نیاوردند ... مسلماً به این خاطر نبوده که میدونسته امروز خیلی سرمان شلوغ میشود !!!!!! ـ
ساعت 9 احساس میکنم باید یکی از دو نسکافهای که در کشو گذاشته بودم بزنم تو رگ و به محض اینکه با لیوان آبجوش به سمت اتاق میروم سربازامون که میدونن لیوان آبجوش چه کاربردی برای من دارد و همیشه نسکافه دارم ، عیت زامبیهای فیلم "رزیدنت ایول یک" به سمت اتاق من میآیند ( تصور کنید با لبخند تا بناگوش و صدای خنده زامبی به من نگاه میکنند ... عین پچه آفریقایی که بستنی دیده !) و خب من هم از یکی از بهترین روشهای دفع سرباز استفاده کردم : بهشون گفتم بروند سربازم را صدا کنند چون یک نامه باید ببره فلانجا ( ته پادگان !) و الف ـ چون سرباز من همیشه پیچ است ( وقتی کادرمان نیست ، ایشان هم زیارت نمیشوند ) و ب ـ چون وقتی سربازم نباشد میدهم یکی از سربازای دیگه نامه رو ببره و ج ـ از بس یکی از حفرههای بدن دوستان بیدرجهام ( سربازا ) گشاد است همه عین کاراکترهای سکسی توی خواب ، در کثری از ثانیه غییب شدند ... نسکافه به همراه لبخند پیروزی ، کنار پنجره
ساعت 11 میشود و اینطور که بویش میآمد من حالا حالاها کار داشتم ... کاپشن و کلاهم را برمیدارم و همراه سرباز قالتاقم به سمت میدان صبحگاه میرویم تا کمی برفبازی کنیم ... زمین وسیع میدان از برف پوشیده شده و درختان دورش هم سفید سفید ... و داریم با سر صدای زیاد برف پرت میکنیم که ماشین دژبان را میبینیم و فرمانده دژبان که به سمتمان میآید ... فوری به سربازم میگویم رژه برود ... میداند من نابغه رفع بحرانم ... بارها نجاتش دادم ... میشمردم و او قدم برمیداشت ... ـ فرمانده دژبان : شما دارین اینجا چیکار میکنین ؟؟؟ من ( با لحن خشن و بیحوصله ) : قربان ! دارم به این "احمق" تمرین رژه میدهم! ـ ف : تو این برف !!!؟ م : دِ همین دیگه قربان ! این سیگار کشیده ، اونوقت من باید تو این سرما وایسم ... سرهنگ گفتن من بیارمش اینجا تو سرما رژه بهش بدم آدم بشه !!! ـ ف : ( نگاهی به سرتاپای سربازم میکنه بعد رو شونه من زد گفت فرماندهات واقعاً باید خوشحال باشه که افسری مثل شما داره ! ـ م : بله همینطوره ( یکفعه برگشت سمت من !!) ... ن...!...نظر لطفتونه لبخند زد و رفت سوار ماشین شد ولی دیدم وایساده ببینه ما چیکار میکنیم . منم زدم تو سر سربازم گفتم گمشو بریم ببینم یخ زدم ! دفعه دیگه سیگار کشیدی میندازمت تو جوب یخ بزنی بعد سینهخیز دور پادگان بری !! ... فرمانده دژبان رفت درحالی که با دیدن افسر قاطعی مثل من لبخندی از غرور و رضایت بر لب داشت ... تا خود یگان ، برفبازی کردیم ! ـ
بله سرهنگمون به من افتخار میکرد ... به محض اینکه برگشتم و دید دارم با یک گلوله برف از جلوی اتاقش رد میشم با یک فریاد ... غریو ... تنوره ... منو صدا کرد ! و من هم با لبخند توضیح دادم که با چه سختیای داشتیم نامه اداره مربوطه را خودمان میبردیم چون میدانستیم خیلی مهم است و تازه گفتیم که فرمانده دژبان ما را دیده بود و گفته بود که شما باید به ما افتخار کنید که در این هوای سرد به فکر انجاموظیفه هستیم و سرهنگ هم تشکر کرد و با لبخند هم از ما خواست سر کارمان برگردیم ... صدای جانشین سرهنگ توی راهرو پیچید : " این برفارو کی ریخته اینجا ؟؟؟ " ... کسی چیزی گفت ؟؟؟ به هرصورت کسی چیزی نشنید و جوابی داده نشد ... رفت تا ضایع نشه
ساعت 12 به خودم اومدم و متوجه شدم شدیداً نیاژ به دستشویی لفتن دالم !!! داشتم با سرعت نور میرفتم به سمت دستشویی که دیدم فرمانده مافوق اومده بازدید و من به عنوان نزدیک ترین فرد باید ایست میکشیدم " ایست قسمت " ( به دلایل حفاظتی ، عین عبارت را نگفتم ) و خبردار میایستادم تا ایشان بگوید " از نو " ( آزاد ـ راحت باشید ) و ایشان گفته نگفته گفتم "از نو فرمودن" و قبل از اینکه ایشان بدانند اونی که غیب شد من بودم یا جن ، من به دستشویی محوطه رسیده بودم . طبق معمول یک نفر داخل تنها اتاق نجات بود و من یکپا دوپا کنان راه میرفتم . محمد اومد بیرون و منو تو اون حالت دید گفت "عجله داری" و من با لبخند گفتم "من قول میدم یه روز مسهلی ـ ملینی ـ چیزی بریزم تو چاییت بعد بیام اینتو دو ساعت در رو باز نکنم ! خندش گرفت اومد یه چیزی بگه کاپشنشو گرفتم کشیدمش کنار "برو بابا داره میریزه ه ه ه ه ! " و دویدم اونتو ... "اوه... گاد !" ـ
ادامه به زودی در همین پست ... ـ
. . . . ادامه
ساعت یک شده و کم کم میخوام حجره ( دفتر کار ) رو تعطیل کنم که سرهنگ اعلام میکنه داره میره نماز و چون نمازش ، نماز جعفر طیار است یعنی با بالاترین سطح خوشبینی ، حداقل سه ربع دیگه هنوز آنجا خواهم بود ! ... به محض رفتن سرهنگ ، جانشینش اومد گفت "جناب سرهنگ رفتن ؟! " ـ( یعنی مثلاً خبر نداشته و منتظر نبوده سرهنگ برود و او فلنگ را ببندد !) و به محض تلفظ ب بله از بنده ایشان فرمودند " پس بهشون بگو من رفتم ! " ـ ... چشم ! ـ
به محض آمدن سرهنگ رفتم اجازه بگیرم بروم : در زدم ، رفتم داخل ، پا چسباندم ؛ "جناب سرهنگ امری نیست ؟ ( یعنی عوضی ! به من ماهی سی تومن میدن اونوقت تو اضافهکاری هم نگهم میداری ؟؟؟ ایشاللا هرچی سر ما میاری سر بچههات بیارن !!! حیف که لباس نظام دست و بالم رو بسته ! ) " و مثل همیشه کلی سخنرانی کرد و داد سخن از اینکه چقدر خوشحاله که ما داریم کارها را مثل ساعت انجام میدیم !!!!!! ... با دو هندوانه در زیر بغل به سمت در خروجی رفتم
در بسته است ... پنجشنبهها ساعت 13 در بسته میشود و باید از در دیگری رفت که ... راهی نیست ... اون سر اون پادگان عظیم ... بیست دقیقه!!! )): ـ
بیرون میروم . لبخند قشنگی توجهم را جلب میکند ؛ رد میشود ، دختر عکاسی که دارد عکسهای زیبایی از پادگان ... جان !؟ ... "خانوم!؟ ... میدونستین عکسبرداری از اماکن نظامی ممنوعه؟؟؟" یکدفعه لبخندش به ترس و چشمهای درشت تبدیل شد ( اصولاً در این مملکت از لباس نظامـ[ی] میترسند !!! و نگران بود که خودش یا دوربینش رو توقیف کنم ... کمی دوربینش رو عقب برد ... خندم گرفت ، فهمید مشکلی نیست ! اونم خندید "ترسیدم!!" حتماً یکی از نزدیکانش خدمت رفته چون با لغت دژبان آشنایی داشت " : "فکر کردم دژبانه !" ـ "ببخشین !؟ یعنی بنده هویجم ؟؟؟" ... کلی خندیدیم و بعد از کمی آشنایی خداحافظی کردیم ... دژبانها فقط بلدند پاچه سزبازهای " خودی " رو بگیرن ! از کجا معلوم این خانوم ملیح جاسوس دشمن نبود ؟؟؟ ( جاسوسا معمولاً تودلبرو هستن ! )ـ
سوار تاکسی میشوم و میخواهم از پنجره برف را تماشا کنم ... راننده نوحه گذاشته !!! پرسیدم ــ " شهادته؟؟؟" ـ ــ نه ! ـ ــ پس بیزحمت خاموشش کنین ــ چرا ؟ ــ خودمون به اندازه کافی غم و غصه داریم (مرتیکه ی آشغال عوضی نفهم دستمال یزدی !!! )ـ ــ نوحه اتفاقاً روح رو شاد میکنه !!! ـ ــ خاموشش کردم و گفتم " یک خطش رو بگو!!" ـ طرف موند و من سرش رو خوردم که آره تو که گوش نمیدی چی میگه چطوری روحت رو شاد میکنه ؟؟؟ و ... آقا بحثی بین سرنشینان ماشین شروع شد و درنهایت موقع پیاده شدن به این نتیجه رسیدیم که احمدینژاد اصلاً رییس جمهور خوبی نیست !!! ...یادش بخیر ، یکدفعه سر کلاس ادبیات بحثی راجع به خواجه حافط شروع کردیم و به پپسیکولا رسیدیم !!! ـ
بقیه روز هم در نوع خودش جالب بود : اشتباه تلفنی خانمی که به مامانم گفت با پسرتون کار دارم ولی با یک دوست دیگه از دوستای پسر بزرگش اشتباه گرفته بود ... ! و بعد کی باور می:رد اشتباه شده بوده ؟؟؟ و ... ولی برای این پست بسه !ـ
نتیجهگیری منطقی : عکاسی هنر است + من هنر را دوست دارم ---> من عکاس نیستم ولی عکاسها را دوست میدارم ! ـ
نتیجهگیری غیرمنطقی : توی سربازی هیچ عقلی کار نمیکنه وجود نداره !!! ـ
جوابیه 2 ـ
فرنازجان اون تبلیغه توطئه دشمنان عامل وبا بوده برای نابودی وبلاگ من ! چون میدونن من اقده دوستش میدارم که میخوام شهید بشود !!! ـ ـ ببخشین معطل شدی تا بنویسم ... تو باید خواهر من میشدی ! ـ
نیماجان از این لحاظ بیهمتا بود که واقعاً اینهمه ماجرا در یک روز و اینهمه کلافگی منجر به خوشحالیم میشد و همینطور روحیه بهتری پیدا میکردم ... و نمیدونم دلیلش چی بود ؟؟؟ الف ) به درجات بالاتر دیوانگی نزدیک شدم ؟ ب ) اصولاً اتفاق بدی نیفتاده که !؟ ج ) من هیجان !!! ( انبار مهمات یگان بغلی رو میفرستم رو هوا بهتر هم خواهم شد !!!)ـ د ) وقتی خوشحالی دلیل رو بیخیال ... حال کن !!؟
آبیجان قبلاً هم گفتم ! آدمها دنبال چیزی هستند که ندارند ... من هنوز نشانههای محکمی از عقل در خودم ندیدم ... هرچند عقلم گاهی کار میکند و میگوید عقل نداری که خودش از نشونههای دیوانگیه چون عقل نداشته باشی میشه دیوونه و نمیشه گفت از عقل گفته شده و ! ... !؟ ... چی شد !؟ ... !!! ... ـ
آوینجان سربازی ، خاطرات و لحظات خوش زیاد داره... خیلی زیاد... ولی 2 اشکال عمده داره : ا ـ 2 سال از عمرت ( بهترین سالهای عمرت )[ و به زور !! ] تلف میشه بدون اینکه بتونی بهره خاصی ازش ببری (خدمت نجس سربازی ) 2 ـ سیهزارتومن در ماه بهت حقوق میدن در حالیکه دوبرابر مشاغل دیگه هم زمان میبره و هم چهار برابر ازت کار میکشند !!! ـ
رانندهتاکسی عزیز متاسفانه حتی در محیط خدمت هم که از ریشه باهاش مشکل دارم ، نمیتونم اصول را نادیده بگیرم ... اگر میتونستم آدرس هزارتا اسلحهخانه و انبار مهمات را به اشرار میدادم ـ :D
ـ
|
5 Comments:
!سلام رفیق
...من اگه بودم
Mad-Wise Guy...
!رو ترجیح می دادم
!!به جون خودم
:D
یه لحظه فکر کردم منم رفتم سربازی انقدر مو به مو توضیح دادی. راستی حالا چرا بی همتا؟
کشور ما باید به داشتن جوونایی مثل تو افتخار کنه، ایول که مسائل امنیتی رو رعایت کردی...
منتظر بقیشیم
bale jedan oomadam vali na baraye oonaee ke goftam rastesh vaght nadaram.
be nazare man har roozi yechize khas dare ke bi hamta mikonesh.
injoori ke tarif mikonid manam alaghe mand shodam beram sarbazi:D
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home