Thursday, May 3

مغزی پر از خرت و پرت و لامپ های خاموش






عجب روزایی شد ... محمد بعد از اینهمه سال ... درست بیخ گوش هم بودیم و نمی دونستیم ... بچه گربه بی پناه که به دوست دختر محمد دادمش ... قسمت چه کارایی می کنه ... و علی هم که شمارش رو از محمد گرفتم ... " کجایی احمق ؟؟!" ... چه دورانی داشتیم ... اون سر کار ــ من خدمت ــ محمد و طلاق ؟؟؟ ... دوباره شلوارهام داره تنگ میشه ... ابنهمه فعالیت و غذای کم ... حتما داره خوش می گذره ... سربازی روندی روزانه شده ... امیدوارم عادت به کارر مفتی نکنم ... سعی می کنم عقده ای نشم ... اََََاَاَاَاَاَه ! باز دارم به استخدام شدن تو ارتش فکر می کنم ... تابلوم خیلی وقته که نصف کاره مونده ... وقت ندارم ... دارم ولی جونشو ندارم .... نه ندارم ... جدی میگم ... کتابی که بیست و پنج هزار تومن خریدمش بعد سه ماه برش داشتم بخونم ... "ده صفحه" !!!... ساعت رو میزی ... کیف دستی ... سنسوداین سفید ( نسکافه رنگ دندونامو زردتر کرده" ... یک نوشت افزار خوب ... مونده شلوار ... چهل هزار تومن پول یه تیشرت ؟؟؟؟؟؟ ... با این پول من ده تا تیشرت همین شکلی می خریدم ... مارک نِکست ... کوش من نمی بینم ؟! ... پشت یقش ... البته مهم اینه که به یاد من بودی !!!! ( آخه تیشرت زیادی می خوام چیکار منی که مارک برام مهم نیست ؟؟؟؟؟؟ ) ـ

1 Comments:

Blogger Unknown said...

hagh dari valla , sarbazi kheyli kare bi hudeiye :(
dadashe manam emshab negahbane teflak :((

10:24  

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home