Thursday, August 3

داستان های يک ديوونه عاقل – اينيکي : فرشته محافظ


مردی داشت تو خيابون راه مي رفت که ناگهان صدايي از پشت سر گفت اگر يک قدم ديگر برداری يه آجر مي خوره تو سرت ! مرد ايستاد و همان لحظه يه آجر... نع گازش نگرفت!... با شدت جلوی پای او به زمين خورد و متلاشي شد. مرد به راهش ادامه داد و خواست برگردد وبپرسد او کيست که صدا داد زد وايسا اگرنه ميری زير ماشين ! و تا مرد ايستاد يه ماشين با سرعت از جلوی او پيچيد ...
مرد پرسيد تو فرشته محافظ من نيستي؟!! و او در حالي که حلقه نوراني دور سرش بود گفت آری فرزندم من فرشته نگهبان تو هستم
بوخــــچ !! مرده با کيسه خريد زد توسر فرشتهه که "ميــــــکشمــــــــــــــــت....... پفکـلـوس ( آره همون که حدس مي زنيد !) وقتي ميخواستم زن بگيرم کدوم قبرستوني بودی پس؟؟"



0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home