حرفهای یک دیوونه عاقل قسمت چندم
ـ از حرف مردم میترسیدم تا یک روز فهمیدم مردم در هرصورت یه زری میزنند !!!ا
ـ از تنهایی میترسیدم تا وقتی فهمیدم همه اونایی که میخوامشون تا تنها نباشم فقط منو میخوان که تنها نباشند
ـ از حقیقت میترسیدم تا وقتی ضعف دروغ رو دیدم
ـ از مرگ میترسیدم تا فهمیدم بدون اون خیلی ها که ازشون بدم میومد الان زنده بودن!!ا
ـ از تاریکی میترسیدم تا چشمک ستاره رو تو شب دیدم
ـ از تغیر میترسیدم تا در آمدن پروانه از پیله رو دیدم
ـ از عشق میترسیدم ... کاملا حق داشتم !!!آ
ـ از تنهایی میترسیدم تا وقتی فهمیدم همه اونایی که میخوامشون تا تنها نباشم فقط منو میخوان که تنها نباشند
ـ از حقیقت میترسیدم تا وقتی ضعف دروغ رو دیدم
ـ از مرگ میترسیدم تا فهمیدم بدون اون خیلی ها که ازشون بدم میومد الان زنده بودن!!ا
ـ از تاریکی میترسیدم تا چشمک ستاره رو تو شب دیدم
ـ از تغیر میترسیدم تا در آمدن پروانه از پیله رو دیدم
ـ از عشق میترسیدم ... کاملا حق داشتم !!!آ
0 Comments:
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home