Monday, July 24

تفکرات یک دیوونه عاقل

ـ (اول از همه داشتم همین الان " فکر می کردم " که مگه یک دیوونه عاقل "می تونه فکر کنه" ؟!!)ا
ـ امروز داشتم به روز اعلام نتایج کنکور فکر می کردم ... پیغام های تبریک از چپ و راست میرسید ... تازه بعضی از فامیلا زودتر از من روزنامه رو خریده بودن ... کم چیزی نبود من مهندسی الکترونیک قبول شده بودم ( چقدر بدم میاد از این آدمای عقده ای که تو وبلاگشون پز رشته و کارشونو میدن !!) یادش بخیر ... مامان تو همون خیابون از خوشحالی جیغ زده بود ... بابام برای اینکه کسی اشکشو نبینه رفته بود تو حموم در رو بسته بود ... پسر عمم داشت لامپ میبست داشته از رو چهارپایه می افتاده ... یک دختر خانومه نازنین که من اصلا نمیشناسم و اونم منو نمیشناسه منکرات اینا ... اینا ... و پسر عموی بزرگترم زنگ زده بود با خوشحالی این پیغام رو به من بده و زن عموم که اصلا لهزه نذاره با بغض گوشی رو برام آورده بود ( در حالی که هنوز داشتم از خواب بیدار میشدم و و تو فکر بودم زود پسر عموم رو بیدار کنم بریم خیایان ولی عصر تبریز دلم بازتر بشه ) : آهان... الکترونیک... ممنون... آره فهمیدم قبول شدم دیگه... دستت درد نکنه... خواب بودم... آره حالا کجا قبول شدم؟؟؟... م م م م م کجا ؟؟... کجا هست ؟!! ... !!!ا
توی فامیل و آشنا همه میگفتن خوش بحالتون ـ یک رشته آینده دار ـ کار ـ پول ( ـ کلاس ـ تور ـ ...) ... یادش بخیر...ـ
وقتی فکر کردن تموم شد یادم افتاد که شش ماه میشه که درسم تموم شده و یادم افتاد که کار ندارم بعد یادم افتاد که اون دوستام که سربازی هم رفتن هم "کار" ( با بیگاری فرق دارد ) ندارن و یادم افتاد که اونایی که اون حرف ها رو هم بهم زدن و الان آقای مهندس صدام میکنن هم کاری برام سراغ ندارن و یادم افتاد تا چند لحظه پیش نیشم تا بناگوش باز بود الان دارم به طناب رخت تو تراس به چشم خریداری نگاه میکنم بعد یادم افتاد من تو آشپزخونه وایسادم دارم ناهارم رو میسوزونم اما خوشبختانه هر چی فکر کردم یادم نیومد که زن داشته باشم میخواستم نفس راحتی بکشم کمی نیشم باز شد که مامانم از در اومد تو ... یا جد بزرگوار !!!ا... "کیسه ها"ی خرید چهار طبقه پایین تر منتظر دستان پر مهر من هستند ... چند لحظه به طناب رخت خیره شدم ... نگاه زیبایی داشت ... آهنگ رومنس ملایم در فضا بود ... نیشم تا بنا گوش باز شد ... چند دقیقه بعد داشتم کیسه ها رو می آوردم بالا ... پایم سر خورد ... من و کیسه ها در هوا بودیم ... پاهایم را دیدم ... اوج میگرفتند ... موسیقی رومانتیکه هم بود ... دخترای اون همسایه هم بودن منتهی برای اونا موسیقییه فیلم کمدی داشت پخش میشد ... اونی که همسن من بود به سمت من اومد ... چشماش تو چشام بود ... بعد رد شد ... اما خواهرش نه... اون از من رد شد از رو من پرید !! ( روی برگ گل نوشتم دوستت دارم اما تو مثل بز گله رو خوردی !!)ا
چه فکرای عجیب غریبی به سرم میز نه !!ا... اما جدا شش ماه بیکار منتظر کنکور فوق ... الان میارم مامان ...ـ




0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home