Saturday, October 7

خاطرات یک دیوونه عاقل

دوشنبه 17 مهر روز یکشنبه
امروز قرار بود به یک تیمارستان حمله کنیم و دیوانه های آنجا را نجات دهیم . برای این منظور با اتوبوسی حامل تنی چند از بهترین نفرات تیم نجات به سمت تیمارستان رفتیم ـ
در طول راه از ماسک غواصی و کپسول اکسیژن استفاده کردیم چون تصمیم بر این بود که حمله از راه خشکی مشکل بوده و باید از راه آب عملیات انجام می شد برای همین اتوبوس تا سقف پر آب بود ـ
با استتار کامل وارد تیمارستان شدیم : همه ما رپوش های سفید پوشیده و آستین هایمان را گره زده بودیم . فقط نفهمیدیم نگهبان دروازه تیمارستان چرا شک کرد ؟؟؟ تا راننده برای اثبات دیوانه بودنش آستین های گره زده اش را نشان داد او می خواست با اسلحه ما را دستگیر کند و به راننده دستور داد پیاده شود خوشبختانه تا راننده در رو باز کرد جریان آب نگهبانه رو به زمین زد و او بیهوش شد ما هم در نهایت هوش و زکاوت و رعایت اخلاق لباسهای نگهبان رو در آوردیم و "پوشیدیم" و به سمت در ساختمان رفتیم . ولی خودمانیم عجب نگهبان های زیرکی داشتند. نگهبان در ساختمان با دیدن اون همراهمان که شورت نگهبان دروازه را پوشیده بود فورا اسلحه اش را در آورد و به ما گفت "زود بروید داخل!" ما هم از خدا خواسته بدون تلفات رفتیم داخل. بعد گفت " الان دکتر را صدا می کنم بیاد بهتون آمپول بزنه!" یکدفه یکی داد زد "به من فحش دادی" و کوبید تو سر نگهبان. همه ما با دوست جدیدمان دست دادیم و از او خواستیم با ما بیاید فرار کند اما او پا به فرار گذاشت و فریاد زد : "پرســـــــتاااااااااااااااار...آآآآآآآآآآآآآآآآآآ ... کمــــــــــــــــک !!!" باید اعتراف کنم همه خشکمان زده بود و در این همه سال سابقه مبارزاتی همچین چیزی ندیده بودیم این از اون یکی که حاله نور دور سرش دیده بود هم وضعش حادتر بود
بهر حال زمانبندی عملیات اجازه نمی داد معطل شویم باید زودتر می رفتیم طبقه بالا تا هم پیمانانمان را نجات دهیم ولی هرچه پیشروی کردیم نه پله ای دیدیم نه آسانسور نه طناب! نه ملافه ای که از پنجره آویزان باشد !!! به ته سالن رسیدیم از در عقب هم خارج شدیم ولی خبری از طبقه دوم نبود !!ا
اتوبوس منتظرمان بود . در حین خروج هیچ نگهبانی ندیدیم بجز یکی که نفهمیدیم چرا رفته بود زیر اتوبوس خوابیده بود !ا
عملیات با شکست روبرو شد
در این بین فقط یک دیوانه را توانستیم نجات دهیم او نگفت چرا مسولین آسایشگاه آستین هایش را گره نزده بودند فقط مرتب می گفت " به چه زبونی بگم... من دیوونه نیستم... من دکتر هستم" طفلک خیلی مشاعرش مختل بود فکر می کرد دکتره حتی یک کارت هم برای خودش ساخته بود که روش نوشته بود او روانکاو اون آسایشگاهه!!!ا
امروز از جلوی آسایشگاه رد شدم ولی هرچی نگاه کردم طبقه دوم را ندیدم. احتمالا از ترس حمله احتمالی مجدد ما برده بودنش جای دیگه...!ا

0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home